عطار (غزلیات)/اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش
ظاهر
اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش | وگر بپروردم بندهپروری رسدش | |||||
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق | گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش | |||||
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت | چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش | |||||
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است | اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش | |||||
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش | اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش | |||||
بدید بیخبری روی او و گفت امروز | به حکم با مه گردون برابری رسدش | |||||
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت | نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش | |||||
چو هست چشمهی حیوان زکاتخواه لبش | اگر قیام کند در سکندری رسدش | |||||
سکندری چه بود با لب چو آب حیات | که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش | |||||
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید | نثار در و گهر در سخنوری رسدش |