عطار (غزلیات)/از تو کارم همچو زر بایست نیست
ظاهر
از تو کارم همچو زر بایست نیست | وز وصال تو خبر بایست نیست | |||||
تا کی آخر از فراقت کار من | با وصالت به بتر بایست نیست | |||||
تا بگریم در فراقت زار زار | عالمی خون جگر بایست نیست | |||||
چون بدادم دل به تو بر یک نظر | در منت به زین نظر بایست نیست | |||||
چون شکر داری بسی با عاشقان | یک سخن همچون شکر بایست نیست | |||||
من ز سر تا پای فقر و فاقهام | من تو را خود هیچ در بایست نیست | |||||
چون درآیی از درم بهر نثار | عالمی پر گنج زر بایست نیست | |||||
چون بدیدم دلشده عطار را | بر کف پای تو سر بایست نیست |