عطار (غزلیات)/آنرا که ز وصل او نشان بود
ظاهر
آنرا که ز وصل او نشان بود | دل گم شدگیش جاودان بود | |||||
آری چو بتافت شمع خورشید | گر بود ستارهای نهان بود | |||||
نتواند رفت قطره در بحر | چون بحر به جای او روان بود | |||||
بحری که اگرچه موجها زد | اما همه عمر همچنان بود | |||||
هر دم بنمود صد جهان لیک | نتوان گفتن که یک جهان بود | |||||
زیرا که شد آمدی که افتاد | پندار خیال یا گمان بود | |||||
گر بود نمود فرع غیری | لاغیری دان که بس عیان بود | |||||
زانجا که حیات لعب و لهوست | بازی خیال در میان بود | |||||
هرگاه که این خیال برخاست | هر عیب که بود عیبدان بود | |||||
چون هست حقیقت همه بحر | پس قطره و بحر همعنان بود | |||||
خورشید رخش بتافت ناگاه | هر ذره که بود دیدهبان بود | |||||
در هر دل ذرهای محقر | گویی تو که صد هزار جان بود | |||||
هر ذره اگرچه صد نشان داشت | چون در نگریست بینشان بود | |||||
چون پرتو ذرهای چنین است | چه جای زمین و آسمان بود | |||||
طاوس رخش چو جلوهای کرد | ذرات جهان هم آشیان بود | |||||
در پیش چنان جمال یکدم | در هر دو جهان که را امان بود | |||||
جانا برهان مرا ز من زانک | از خویش مرا بسی زیان بود | |||||
جان کاستن است بی تو بودن | خود بی تو چگونه میتوان بود | |||||
عطار دمی اگر ز خود رست | گویی شب و روز کامران بود |