عطار (عذر آوردن مرغان)/گفت چون محمود شاه خسروان
ظاهر
گفت چون محمود شاه خسروان | رفت از غزنین به حرب هندوان | |||||
هندوان را لشگری انبوه دید | دل از آن انبوه پر اندوه دید | |||||
نذر کرد آن روز شاه دادگر | گفت اگر یابم برین لشگر ظفر | |||||
هر غنیمت کافتدم این جایگاه | جمله برسانم به درویشان راه | |||||
عاقبت چون یافت نصرت شهریار | بس غنیمت گرد آمد بیشمار | |||||
بود یک جزو غنیمت از قیاس | برتر از صد خاطر حکمت شناس | |||||
چون ز حد بیرون غنیمت یافتند | وآن سیه رویان هزیمت یافتند | |||||
شه کسی را گفت حالی از کسان | کین غنیمت را به درویشان رسان | |||||
زانک با حق نذر دارم از نخست | تا درین عهد وفا آیم درست | |||||
هرکسی گفتند چندین مال و زر | چون توان دادن به مشتی بیخبر | |||||
یا سپه را ده که کینه میکشند | یا بگو تا در خزینه میکشند | |||||
شه درین اندیشه سرگردان بماند | در میان این و آن حیران بماند | |||||
بوالحسینی بود بس فرزانه بود | لیک مردی بیدل و دیوانه بود | |||||
میگذشت او در میان آن سپاه | چون بدید از دور او را پادشاه | |||||
گفت آن دیوانه را فرمان کنم | زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم | |||||
او چو آزادست از شاه و سپاه | بی غرض گوید سخن وز جایگاه | |||||
خواند آن دیوانه را شاه جهان | پس نهاد آن قصه با او در میان | |||||
بیدل دیوانه گفت ای پادشاه | کارت آمد با دوجو این جایگاه | |||||
گر نخواهی داشت با او کار نیز | تو بدوجو زو میندیش ای عزیز | |||||
ور دگر با اوت خواهد بود کار | پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار | |||||
حق چو نصرت داد و کارت کرد راست | او بکرد آن خود، آن تو کجاست | |||||
عاقبت محمود کرد آن زر نثار | عاقبت محمود داشت آن شهریار | |||||
دیگری گفت ای به حضرت برده راه | چه بضاعت رایج است آن جایگاه | |||||
گر بگویی، چون بدین سودا دریم | آنچ رایجتر بود آنجابریم | |||||
پیش شاهان تحفهای باید نفیس | مردم بی تحفه نبود جز خسیس | |||||
گفت ای سایل اگر فرمان بری | آنچ آنجا آن نیابند آن بری | |||||
هرچ تو زینجا بری کانجا بود | بردن آن بر تو کی زیبا بود | |||||
علم هست آنجایگه و اسرار هست | طاعت روحانیون بسیار هست | |||||
سوز جان و درد دل میبر بسی | زانک این آنجا نشان ندهد کسی | |||||
گر برآید از سردردی یک آه | میبرد بوی جگر تا پیش گاه | |||||
جایگاه خاص مغز جان تست | قشر جانت نفس نافرمان تست | |||||
آه اگر از جای خاص آید پدید | مرد را حالی خلاص آید پدید |