عطار (عذر آوردن مرغان)/گفت ذو النون میشدم در بادیه
ظاهر
گفت ذو النون میشدم در بادیه | بر توکل، بیعصا و زاویه | |||||
چل مرقع پوش را دیدم به راه | جان بداده جمله بر یک جایگاه | |||||
شورشی در عقل بیهوشم فتاد | آتشی در جان پر جوشم فتاد | |||||
گفتم آخر این چه کارست ای خدای | سروران را چند اندازی ز پای | |||||
هاتفی گفتا کزین کار آگهیم | خود کشیم و خود دیتشان میدهیم | |||||
گفت آخر چند خواهی کشت زار | گفت تا دارم دیت اینست کار | |||||
در خزانه تادیت میماندم | میکشم تا تعزیت میماندم | |||||
بکشمش وانگه به خونش درکشم | گرد عالم سرنگونش درکشم | |||||
بعد از آن چون مح وشد اجزای او | پای و سر گم شد ز سر تا پای او | |||||
عرضه دارم آفتاب طلعتش | وز جمال خویش سازم خلعتش | |||||
خون او گلگونهی رویش کنم | معتکف بر خاک این کویش کنم | |||||
سایه در گردانمش در کوی خویش | پس برآرم آفتاب روی خویش | |||||
چون برآمد آفتاب روی من | کی بماند سایهای در کوی من | |||||
سایه چون ناچیز شد در آفتاب | نیز چه والله اعلم با الصواب | |||||
هرکه دروی محو شد، از خود برست | زانک نتوان بود جز با او به دست | |||||
محو شد و از محو چندینی مگوی | صرف میکن جان و چندینی مگوی | |||||
میندانم دولتی زین بیش من | مرد را گو گم شود از خویشتن |