عطار (عذر آوردن مرغان)/ژندهای پوشید، میشد پیر راه
ظاهر
| ژندهای پوشید، میشد پیر راه | ناگهان او رابدید آن پادشاه | |||||
| گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش | پیر گفت ای بیخبر، تن زن خموش | |||||
| گرچه ما را خود ستودن راه نیست | کانک او خود را ستود آگاه نیست | |||||
| لیک چون شد واجبم، چون من یکی | به ز چون تو صد هزاران، بیشکی | |||||
| زانک جانت روی دین نشناختست | نفس تو از تو خری برساختست | |||||
| وانگهی بر تو نشستهای امیر | تو شده در زیر بار او اسیر | |||||
| بر سرت افسار کرده روز و شب | تو به امر او فتاده در طلب | |||||
| هرچ فرماید ترا، ای هیچکس | کام و ناکام آن توانی کرد و بس | |||||
| لیک چون من سر دین بشناختم | نفس سگ را هم خر خود ساختم | |||||
| چون خرم شد نفس، بنشستم برو | نفس سگ بر تست ، من هستم برو | |||||
| چون خر من بر تو میگردد سوار | چون منی بهتر ز چون تو صد هزار | |||||
| ای گرفته بر سگ نفست خوشی | در تو افکنده ز شهوت آتشی | |||||
| آب تو آرایش شهوت ببرد | از دلت و ز تن ز جان قوت ببرد | |||||
| تیرگی دیده و کری گوش | پیری و نقصان عقل و ضعف هوش | |||||
| این و صد چندین سپاه و لشگرند | سر به سرمیر اجل را چاکرند | |||||
| روز و شب پیوسته لشگر میرسد | یعنی از پس میر ما در می رسد | |||||
| چون درآمد از همه سویی سپاه | هم تو بازافتی و هم نفست ز راه | |||||
| خوش خوشی با نفس سگ در ساختی | عشرتی با او به هم برساختی | |||||
| پای بست عشرت او آمدی | زیردست قدرت او آمدی | |||||
| چون درآید گرد تو شاه و حشم | تو جدا افتی ز سگ، سگ از تو هم | |||||
| گر ز هم اینجا جدا خواهید شد | پس به فرقت مبتلا خواهید شد | |||||
| غم مخور گر با هم اینجا کم رسیم | زانک در دوزخ خوشی با هم رسیم | |||||