عطار (عذر آوردن مرغان)/چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
ظاهر
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان | جز انا الحق مینرفتش بر زبان | |||||
چون زبان او همینشناختند | چار دست و پای او انداختند | |||||
زرد شد خون بریخت از وی بسی | سرخ کی ماند درین حالت کسی | |||||
زود درمالید آن خورشید و ماه | دست بریده به روی هم چو ماه | |||||
گفت چون گلگونهی مردست خون | روی خود گلگونه بر کردم کنون | |||||
تا نباشم زرد در چشم کسی | سرخ رویی باشدم اینجا بسی | |||||
هرکه را من زرد آیم در نظر | ظن برد کاینجا بترسیدم مگر | |||||
چون مرا از ترس یک سر موی نیست | جز چنین گلگونه اینجا روی نیست | |||||
مرد خونی چون نهد سر سوی دار | شیرمردیش آن زمان آید به کار | |||||
چون جهانم حلقهی میمی بود | کی چنین جایی مرا بیمی بود | |||||
هر که را با اژدهای هفت سر | در تموز افتاده دایم خورد و خور | |||||
زین چنین بازیش بسیار اوفتد | کمترین چیزیش سر دار اوفتد |