عطار (عذر آوردن مرغان)/پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی
ظاهر
پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی | مرد را در نزع گردانند روی | |||||
پیش از این این بیخبر را بر دوام | روی گردانیده بایستی مدام | |||||
برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود | روی چون اکنون بگردانی چه سود | |||||
هرک را آن لحظه گردانند روی | او جنب میرد تو زو پاکی مجوی | |||||
دیگری گفتش که من زر دوستم | عشق زر چون مغز شد در پوستم | |||||
تا مرا چون گل زری نبود به دست | همچو گل خندان بنتوانم نشست | |||||
عشق دنیا و زر دنیا مرا | کرد پر دعوی و بیمعنی مرا | |||||
گفت ای از صورتی حیران شده | از دلت صبح صفت پنهان شده | |||||
روز و شب تو روز کوری مانده | بستهای صورت چو موری مانده | |||||
مرد معنی باش در صورت مپیچ | چیست معنی اصل صورت چیست ، هیچ | |||||
زر به صورت رنگ گردانیده سنگ | تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ | |||||
زر که مشغولت کند از کردگار | بت بود ، در خاکش افکن زینهار | |||||
زر اگر جایی به غایت در خورست | هم برای قفل فرج استر است | |||||
نه کسی را از زر تو یاریی | نه ترا هم نیز برخورداریی | |||||
گر تو یک جو زر دهی درویش را | گاه او را خون خوری گه خویش را | |||||
تو به پشتی زری با خلق دوست | داغ پهلوی تو بر پشتی اوست | |||||
ماه نو مزد دکان میبایدت | چه دکان آن مزد جان میبایدت | |||||
جان شیرینت شد و عمر عزیز | تا درآمد از دکانت یک پشیز | |||||
این همه چیزی به هیچی داده تو | پس چنین دل بر همه بنهاده تو | |||||
لیک صبرم هست تا در زیر دار | نردبانت از زیر بکشد روزگار | |||||
در جهان چندانک آویزت بود | هر یکی صد آتش تیزت بود | |||||
غرق دنیا هم بباید دینت نیز | دین بنیزی دست ندهد ای عزیز | |||||
تو فراغت جویی اندر مشغله | چون نیابی، در تو افتد ولوله | |||||
نفقهای چیزی که داری چار سو | لن تنالوا البر حتی تنفقوا | |||||
هرچ هست آن ترک میباید گرفت | گر بود جان، ترک میباید گرفت | |||||
چون ترا در دست جان نتوان گذاشت | مال و ملک و این و آن نتوان گذاشت | |||||
گر پلاسی خوابگاهت آمدست | آن پلاست بند راهت آمدست | |||||
آن پلاست خوش بسوز ای حقشناس | تا کی از تزویر با حق هم پلاس | |||||
گر نسوزی آن پلاس اینجا ز بیم | کی رهی فردا ز پهنای گلیم | |||||
هرک صید وای خود شد وای او | گم شود از وای سر تا پای او | |||||
وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام | هر دو را در خاک و خون بینی مدام | |||||
واو را بین در میان خون قرار | پس الف را بین میان خاک خوار |