عطار (عذر آوردن مرغان)/پاک دینی گفت آن نیکوترست
ظاهر
| پاک دینی گفت آن نیکوترست | مبتدی را کو به تاریکی درست | |||||
| تا به کلی گم شود در بحر جود | پس نماند هیچ رشدش در وجود | |||||
| زانک چیزی گر برو ظاهر شود | غره گردد وان زمان کافر شود | |||||
| آنچ در تست از حسد و از خشم تو | چشم مردان بیند اونه چشم تو | |||||
| هست در تو گلخنی پر اژدها | تو ز غفلت کرده ایشان را رها | |||||
| روز و شب در پرورششان مانده | فتنهی خفت و خورششان مانده | |||||
| اصل تو از خاک وز خون شد تمام | وی عجب هر دو ز بیقدری حرام | |||||
| خون که او نزدیکتر آمد به تو | هم نجس هم مختصر آمد به تو | |||||
| هرچ در بعد دلست از قرب حس | هم حرام افتد بلا شک هم نجس | |||||
| گر پلیدیی درون میبینیی | این چنین فارغ کجا بنشینیی | |||||