عطار (عذر آوردن مرغان)/واسطی میرفت سرگردان شده
ظاهر
واسطی میرفت سرگردان شده | وز تحیر بی سرو سامان شده | |||||
چشم برگور جهودانش اوفتاد | پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد | |||||
این جهودان، گفت معذورند نیک | این بنتوان با کسی گفتن ولیک | |||||
این سخن از وی کس قاضی شنید | خشمگین او را بر قاضی کشید | |||||
حرف او چون در خور قاضی نبود | کرد انکار و بدین راضی نبود | |||||
واسطی گفتش که این قوم تباه | گر نهاند از حکم تو معذور راه | |||||
لیک از حکم خدای آسمان | جمله معذوران راهند این زمان | |||||
دیگری گفتش که تا من زندهام | عشق او را لایق و زیبندهام | |||||
از همه ببریدهام بنشسته من | لاف عشقش میزنم پیوسته من | |||||
چون همه خلق جهان را دیدهام | در که پیوندم که بس ببریدهام | |||||
کار من سودای عشق او بس است | وین چنین سودانه کار هرکس است | |||||
کار آوردم به جان در عشق یار | گوییا جانم نمیآید به کار | |||||
وقت آن آمد که خط در جان کشم | جام می بر طاعت جانان کشم | |||||
بر جمالش چشم و جان روشن کنم | با وصالش دست در گردن کنم | |||||
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف | همنشین سیمرغ را بر کوه قاف | |||||
لاف عشق او مزن در هر نفس | کو نگنجد در جوال هیچ کس | |||||
گر نسیم دولتی آید فراز | پرده اندازد ز روی کار باز | |||||
پس ترا خوش درکشد در راه خویش | فرد بنشاند به خلوت گاه خویش | |||||
گر بود این جایگه دعوی ترا | مغز آن معنی بود دعوی ترا | |||||
دوستداری تو آزاری بود | دوستی او ترا کاری بود |