عطار (عذر آوردن مرغان)/ناگهی محمود شد سوی شکار
ظاهر
ناگهی محمود شد سوی شکار | اوفتاد از لشگر خود برکنار | |||||
پیرمردی خارکش میراند خر | خار وی بفتاد وی خارید سر | |||||
دید محمودش چنان درمانده | خار او افتاده و خرمانده | |||||
پیش شد محمود و گفت ای بیقرار | یار خواهی، گفت خواهم ای سوار | |||||
گر مرا یاری کنی چه بود از آن | من کنم سود و ترا نبود زیان | |||||
از نکو روییت میببینم نصیب | لطف نبود از نکو رویان غریب | |||||
از کرم آمد به زیر آن شهریار | برد حالی دست چون گل سوی خار | |||||
بار او بر خر نهاد آن سرفراز | رخش سوی لشگر خود راند باز | |||||
گفت لشگر را که پیری بارکش | با خری میآید از پس خارکش | |||||
ره فرو گیرید از هر سوی او | تا ببیند روی من آن روی او | |||||
لشگرش بر پیر بگرفتند راه | ره نماند آن پیر را جز پیش شاه | |||||
پیر با خود گفت با لاغر خری | چون برم راه اینت ظالم لشگری | |||||
گرچه میترسید، چتر شاه دید | هم بسوی شاه رفتن راه دید | |||||
آن خرک میراند تا نزدیک شاه | چون بدید او را، خجل شد پیرراه | |||||
دید زیر چتر روی آشنا | در عنایت اوفتاد و در عنا | |||||
گفت یا رب با که گویم حال خویش | کردهام محمود را حمال خویش | |||||
شاه با او گفت ای درویش من | چیست کار تو بگو در پیش من | |||||
گفت میدانی تو کارم کژ مباز | خویشتن را اعجمی ره مساز | |||||
پیرمردیام معیل و بارکش | روز و شب در دشت باشم خارکش | |||||
خار بفروشم، خرم نان تهی | میتوانی گر مرا نانی دهی | |||||
شهریارش گفت ای پیر نژند | نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند | |||||
گفت ای شه این ز من ارزان مخر | کم بنفروشم ز ده همیان زر | |||||
لشگرش گفتند ای ابله خموش | این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش | |||||
پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک | زین کم افتد این خریداریست نیک | |||||
مقبلی چون دست بر خارم نهاد | خار من صد گونه گلزارم نهاد | |||||
هر کرا باید چنین خاری خرد | هربن خاری به دیناری خرد | |||||
نامرادی خار بسیارم نهاد | تا چو اویی دست بر خارم نهاد | |||||
گرچه خاری است کارزان ارزد این | چون ز دست اوست صد جان ارزد این | |||||
دیگری گفتش کهای پشت سپاه | ناتوانم، روی چون آرم به راه | |||||
من ندارم قوت و بس عاجزم | این چنین ره پیش نامد هرگزم | |||||
وادی دورست و راه مشکلش | من بمیرم در نخستین منزلش | |||||
کوههای آتشین در ره بسیست | وین چنین کاری نه کار هرکسیست | |||||
صد هزاران سر درین ره گوی شد | بس که خونها زین طلب در جوی شد | |||||
صد هزاران عقل اینجا سرنهاد | وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد | |||||
در چنین راهی که مردان بیریا | چادری در سرکشیدند از حیا | |||||
از چو من مسکین چه خیزد جز غبار | گر کنم عزمی بیمرم زارزار | |||||
هدهدش گفت ای فسرده چند ازین | تا به کی داری تو دل دربند ازین | |||||
چون ترااین جایگه قدراند کیست | خواه میرو خواه نی، هر دو یکیست | |||||
هست دنیا چون نجاست سر به سر | خلق میمیرند در وی در به در | |||||
صد هزاران خلق همچون کرم زرد | زار میمیرند در دنیا به درد | |||||
ما اگر آخر درین میریم خوار | به که در عین نجاست زار زار | |||||
این طلب گر از تو و از من خطاست | گر بمیرم این دم از غم هم رواست | |||||
چون خطاها در جهان بسیارهست | یک خطا دیگر همان انگار هست | |||||
گر کسی را عشق بدنامی بود | به ز کناسی و حجامی بود | |||||
گیرم این سودا ز طراری کم است | تو کمش گیر این مرا کمتر غم است | |||||
گر ازین دریا تو دل دریاکنی | چون نظر آری همه سوداکنی | |||||
گر کسی گوید غرورست این هوس | چون رسی آنجا تو چون نرسید کس | |||||
در غرور این هوس گر جان دهم | به که دل در خانه و دکان نهم | |||||
این همه دیدیم و بشنیدیم ما | یک نفس از خود نگردیدیم ما | |||||
کارما از خلق شد بر ما دراز | چند ازین مشت گدای بی نیاز | |||||
تا نمیری از خود و از خلق پاک | برنیاید جان ما از حلق پاک | |||||
هرک او از خلق کلی مرده نیست | مرد او کو محرم این پرده نیست | |||||
محرم این پرده جان آگه است | زندهای از خلق نامرد ره است | |||||
پای درنه گر تو هستی مرد کار | چون زنان دست آخر از دستان بدار | |||||
تو یقین دان کین طلب گر کافریست | کار اینست این نه کار سرسریست | |||||
بر درخت عشق بی بر گیست بار | هرک دارد برگ این گو سر درآر | |||||
عشق چون در سینهی منزل گرفت | جان آن کس راز هستی دل گرفت | |||||
مرد را این درد در خون افکند | سرنگون از پرده بیرون افکند | |||||
یک دمش با خویشتن نکند رها | بکشدش وانگاه خواهد خون بها | |||||
گر دهد آبیش، نبود بیزحیر | ور دهد نانش، به خون باشد خمیر | |||||
ور بود از ضعف عاجزتر ز مور | عشق بیش آرد برو هر لحظه زور | |||||
مرد چون افتاد در بحر خطر | کی خورد یک لقمه هرگز بیخبر |