عطار (عذر آوردن مرغان)/میشد آن سقا مگر آبی به کف
ظاهر
میشد آن سقا مگر آبی به کف | دید سقایی دگر در پیش صف | |||||
حالی این یک آب در کف آن زمان | پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن | |||||
مرد گفتش ای ز معنی بیخبر | چون تو هم این آب داری خوش بخور | |||||
گفت هین آبی دهای بخرد مرا | زانکه دل بگرفت از آن خود مرا | |||||
بود آدم را دلی از کهنه سیر | از برای نو به گندم شد دلیر | |||||
کهنها جمله به یک گندم فروخت | هرچ بودش جمله در گندم بسوخت | |||||
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش | عشق آمد حلقهای بر در زدش | |||||
در فروغ عشق چون ناچیز شد | کهنه و نو رفت واو هم نیزشد | |||||
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت | هرچ دستش داد در هیچی به باخت | |||||
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی | نیست کار ما و کار هر کسی | |||||
دیگری گفتش که پندارم که من | کردهام حاصل کمال خویشتن | |||||
هم کمال خویش حاصل کردهام | هم ریاضتهای مشکل کردهام | |||||
چون هم اینجا کار من حاصل ببود | رفتنم زین جایگه مشکل ببود | |||||
دیدهی کس را که برخیزد ز گنج | میدود در کوه و در صحرا به رنج | |||||
گفت ای ابلیس طبع پر غرور | در منی گم وز مراد من نفور | |||||
در خیال خویش مغرور آمده | از فضای معرفت دورآمده | |||||
نفس بر جان تو دستی یافته | دیو در مغزت نشستی یافته | |||||
گر ترا نوریست در ره یارتست | ور ترا ذوقیست آن پندار تست | |||||
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست | هرچ میگویی محالی بیش نیست | |||||
غره این روشنی ره مباش | نفس تو باتست، جز آگه مباش | |||||
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست | کی تواند هیچ کس ایمن نشست | |||||
گر ترا نوری ز نفس آمد پدید | زخم کژدم از کرفس آمد پدید | |||||
تو بدان نور نجس غره مباش | چون نهای خورشید جز ذره مباش | |||||
نه ز تاریکی ره نومید شو | نه ز نورش هم بر خورشید شو | |||||
تا تو پندار خویشی ای عزیز | خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز | |||||
چون برون آیی ز پندار وجود | بر تو گردد دور پرگار وجود | |||||
ور ترا پندار هستی هست هیچ | نبودت از نیستی در دست هیچ | |||||
ذرهای گر طعم هستی با شدت | کافری و بت پرستی با شدت | |||||
گر پدید آیی به هستی یک نفس | تیر باران آیدت از پیش و پس | |||||
تا تو هستی، رنج جان را تن بنه | صد قفا را هر زمان گردن بنه | |||||
گر تو آیی خود به هستی آشکار | صد قفات از پی در آرد روزگار |