عطار (عذر آوردن مرغان)/مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف
ظاهر
مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف | یک شبی میگفت در بغداد حرف | |||||
حرفهایی کز بلندی آسمانش | سرنهادی تشنه دل در آستانش | |||||
داشت بس برنا، جنید راه بر | هم چو خورشید او یکی زیبا پسر | |||||
سر بریدند آن پسر را زار زار | پس میان جمعش افکندند خوار | |||||
چون بدید آن سر، جنید پاک باز | دم نزد، آن جمع را دل داد باز | |||||
گفت آن دیگی که امشب بس عظیم | برنهادم من در اسرار قدیم | |||||
در چنان دیگی گرم باید چنین | هم بود زین بیش و کم ناید ازین | |||||
دیگری گفتش که میترسم ز مرگ | وادی دورست و من بیزاد و برگ | |||||
این چنین کز مرگ میترسد دلم | جان برآید در نخستین منزلم | |||||
گر منم میر اجل با کار و بار | چون اجل آید بمیرم زار زار | |||||
هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست | هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست | |||||
ای دریغا کز جهانی دست و تیغ | جز دریغی نیست در دست، ای دریغ | |||||
هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان | چند خواهد ماند مشتی استخوان | |||||
استخوانی چند در هم ساخته | مغز او در استخوان بگداخته | |||||
تو نمی دانی که عمرت بیش و کم | هست باقی از دو دم تا کی دژم | |||||
تو نمی دانی که هرکه زاد، مرد | شد به خاک و هرچ بودش باد برد | |||||
هم برای بودنت پروردهاند | هم برای بردنت آوردهاند | |||||
هست گردون هم چو طشت سرنگون | وز شفق این طشت هر شب غرق خون | |||||
آفتاب تیغ زن در گشت او | این همه سر میبرد در طشت او | |||||
تو اگر آلوده گر پاک آمدی | قطرهی آبی که با خاک آمدی | |||||
قطرهی آب از قدم تا فرق درد | کی تواند کرد با دریا نبرد | |||||
گر تو عمری در جهان فرمان دهی | هم بسوزی هم بزاری جان دهی |