عطار (عذر آوردن مرغان)/غازیی از کافری بس سرفراز
ظاهر
غازیی از کافری بس سرفراز | خواست مهلت تا که بگزارد نماز | |||||
چون بشد غازی نماز خویش کرد | بازآمد جنگ هر دم بیش کرد | |||||
بود کافر را نمازی زان خویش | مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش | |||||
گوشهای بگزید کافر پاکتر | پس نهاد او سوی بت بر خاک سر | |||||
غازیش چون دید سر بر خاک راه | گفت نصرت یافتم این جایگاه | |||||
خواست تا تیغی زند بر وی نهان | هاتفیش آواز داد از آسمان | |||||
کای همه بد عهدی از سر تا بپای | خوش وفا و عهد میآری بجای | |||||
او نزد تیغت چو اول داد مهل | تو اگر تیغش زنی جهل است جهل | |||||
ای و او فو العهد برنا خوانده | گشته کژ، بر عهد خودنا مانده | |||||
چون نکویی کرد کافر پیش ازین | ناجوامردی مکن تو بیش ازین | |||||
او نکویی کرد و تو بد میکنی | با کسان آن کن که با خود می کنی | |||||
بودت از کافر وفا و ایمنی | کو وفاداری ترا، گر ممنی | |||||
ای مسلمان، نامسلم آمدی | در وفا از کافری کم آمدی | |||||
رتف غازی زین سخن از جای خویش | در عرق گم دید سر تا پای خویش | |||||
کافرش چون دید گریان مانده | تیغش اندر دست، حیران مانده | |||||
گفت گریان از چهای بر گفت راست | کین زمان کردند از من بازخواست | |||||
بیوفا گفتند از بهر توم | این چنین گریان من از قهر توم | |||||
چون شنید این قصه کافر آشکار | نعرهای زد بعد از آن بگریست زار | |||||
گفت جباری که با محبوب خویش | از برای دشمن معیوب خویش | |||||
از وفاداری کند چندین عتاب | چون کنم من بیوفایی بیحساب | |||||
عرضه کن اسلام تا دین آورم | شرک سوزم، شرع آیین آورم | |||||
ای دریغا بر دلم بندی چنین | بیخبر من از خداوندی چنین | |||||
بس که با مطلوب خود ای بیطلب | بیوفایی کردهای تو بیادب | |||||
لیک صبرم هست تا طاس فلک | جمله در رویت بگوید یک به یک |