عطار (عذر آوردن مرغان)/عابدی کز حق سعادت داشت او
ظاهر
عابدی کز حق سعادت داشت او | چار صد ساله عبادت داشت او | |||||
از میان خلق بیرون رفته بود | راز زیر پرده با حق گفته بود | |||||
هم دمش حق بود و او همدم بس است | گر نباشد او و دم، حق هم بس است | |||||
حایطی بودش درختی در میان | بر درختش کرد مرغی آشیان | |||||
مرغ خوش الحان و خوش آواز بود | زیر یک آواز او صد راز بود | |||||
یافت عابد از خوش آوازی او | اندکی انسی بدمسازی او | |||||
حق سوی پیغامبر آن روزگار | روی کرد و گفت، با آن مرد کار | |||||
میبباید گفت، کاخر ای عجب | این همه طاعت بکردی روز و شب | |||||
سالها از شوق من میسوختی | تا به مرغی آخرم بفروختی | |||||
گرچه بودی مرغ زیرک از کمال | بانگ مرغی کردت آخر در جوال | |||||
من ترا بخریده و آموخته | تو ز نااهلی مرا بفروخته | |||||
من خریدار تو، تو بفروختیم | ما وفاداری ز تو آموختیم | |||||
تو بدین ارزان فروشی هم مباش | همدمت ماییم، بی همدم مباش | |||||
دیگری گفتش دلم پر آتش است | زانک زاد و بود من جای خوش است | |||||
هست قصری زرنگار و دلگشای | خلق را نظارهی او جان فزای | |||||
عالمی شادی مرا حاصل ازو | چون توانم برگرفتن دل ازو | |||||
شاه مرغانم در آن قصر بلند | چون کشم آخر درین وادی گزند | |||||
شهریاری چون دهم کلی ز دست | چون کنم بی آن چنان قصری نشست | |||||
هیچ عاقل رفت از باغ ارم | تا که بیند در سفر داغ و الم | |||||
گفت ای دون همت نامرد تو | سگ نه گلخن چه خواهی کرد تو | |||||
گلخنست این جملهی دنیای دون | قصر تو چندست ازین گلخن کنون | |||||
قصر تو گر خلد جنت آمدست | با اجل زندان محنت آمدست | |||||
گر نبودی مرگ را بر خلق دست | لایق افتادی درین منزل نشست |