عطار (عذر آوردن مرغان)/شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود
ظاهر
شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود | روزگاری شوق بادنجانش بود | |||||
مادرش از خشم شیخ آورد شور | تا بدادش نیم بادنجان به زور | |||||
چون بخورد آن نیم بادنجان که بود | سر ز فرزندش جدا کردند زود | |||||
چون درآمد شب، سر آن پاکزاد | مدبری در آستان او نهاد | |||||
شیخ گفتا، نه من آشفته کار | گفتهام پیش شما باری هزار | |||||
کین گدا گر هیچ بادنجان خورد | تا بجنبد ضربتی بر جان خورد | |||||
هر زمانم چون بسوزد جان چنین | نیست با او کار من آسان چنین | |||||
هرکرا او در کشد در کار خویش | دم نیارد زد دمی بییار خویش | |||||
سخت کارست این که ما را اوفتاد | برتراز جنگ و مدارا اوفتاد | |||||
هیچ دانی را نه دانش نه قرار | با همه دانی بیفتادست کار | |||||
هر زمانی میهمانی در رسد | کاروانی امتحانی در رسد | |||||
گرچه صد غم هست بر جان عزیز | نیز میآید چو خواهد بود نیز | |||||
هرکه از کتم عدم شد آشکار | سر به سر را خون نخواهد ریخت زار | |||||
صد هزاران عاشق سر تیز او | جان کنند ایثار یک خون ریز او | |||||
جملهی جانها از آن آید به کار | تا بریزد خون جانها زار زار |