عطار (عذر آوردن مرغان)/شهریاری کرد قصری زرنگار
ظاهر
| شهریاری کرد قصری زرنگار | خرج شد دینار بر وی صد هزار | |||||
| چون شد آن قصر بهشت آسا تمام | پس گرفت از فرش آرایش نظام | |||||
| هر کسی میآمدند از هر دیار | پیش خدمت با طبقهای نثار | |||||
| شه حکیمان و ندیمان را بخواند | پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند | |||||
| گفت این قصر مرا در هیچحال | هیچ باقی هست از حسن و کمال | |||||
| هر کسی گفتند در روی زمین | هیچ کس نه دید و نه بیند چنین | |||||
| زاهدی برجست، گفت ای نیک بخت | رخنهای ماندست و آن عیب است سخت | |||||
| گر نبودی قصر را آن رخنه عیب | تحفه دادی قصر فردوسش ز غیب | |||||
| شاه گفتا من ندیدم رخنهای | هم برانگیزی تو جاهل فتنهای | |||||
| زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز | رخنهای هست آن ز عزراییل باز | |||||
| بوک آن رخنه توانی کرد سخت | ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت | |||||
| گرچه این قصرست خرم چون بهشت | مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت | |||||
| هیچ باقی نیست، هست اینجای زیست | لیک باقی نیست، این را حیله چیست | |||||
| از سرای و قصر خود چندین مناز | رخش کبر و سرکشی چندین مناز | |||||
| گر کسی از خواجگی و جای تو | با تو عیب تو بگوید وای تو | |||||