عطار (عذر آوردن مرغان)/رفت شیخ بصره پیش رابعه
ظاهر
رفت شیخ بصره پیش رابعه | گفت ای در عشق صاحب واقعه | |||||
نکتهی کز هیچ کس نشنیدهای | بر کسی نه خواندی نه دیدهای | |||||
آن ترا از خویشتن روشن شدست | آن بگو کز شوق جان من شدست | |||||
رابعه گفتش که ای شیخ زمان | چند پاره رشته بودم ریسمان | |||||
بردم و بفروختم خوش شد دلم | دو درست سیم آمد حاصلم | |||||
هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان | این درین دستم گرفتم آن در آن | |||||
زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت | راه زن گردد فرو نتوان گرفت | |||||
مرد دنیا جان و دل در خون نهد | صد هزاران دام دیگر گون نهد | |||||
تا به دست آرد جوی زر از حرام | چون بدست آرد بمیرد والسلام | |||||
وارث او را بود آن زر حلال | او بماند در غم و زور وبال | |||||
ای به زر سیمرغ را بفروخته | دل ز عشق زر چو شمع افروخته | |||||
چون درین ره مینگنجد موی در | نیست کس را گنج گنج و روی زر | |||||
گر قدم در رهنهی ای هم چو مور | از سر مویی بگیرندت به زور | |||||
چون سر مویی محابا روی نیست | هیچ کس را زهرهی این کوی نیست |