عطار (عذر آوردن مرغان)/در خراسان بود دولت بر مزید
ظاهر
| در خراسان بود دولت بر مزید | زانک پیدا شد خراسان را عمید | |||||
| صد غلامش بود ترک ماه روی | سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی | |||||
| هر یکی در گوش دری شبفروز | شب شده در عکس آن در همچو روز | |||||
| با کلاه شفشه و با طوق زر | سر به سر سیمن برو زرین سپر | |||||
| با کمرهای مرصع بر میان | هر یکی را نقره خنگی زیر ران | |||||
| هرک دیدی روی آن یک لشگری | دل بدادی حالی و جان بر سری | |||||
| از قضا دیوانهای بس گرسنه | ژندهای پوشیده سر پا برهنه | |||||
| دید آن خیل غلامان را ز دور | گفت آن کیستند این خیل حور | |||||
| جملهی شهرش جوابش داد راست | کین غلامان عمید شهرماست | |||||
| چون شنید این قصه آن دیوانه زود | اوفتاد اندر سر دیوانه دود | |||||
| گفت ای دارندهی عرش مجید | بنده پروردن بیاموز از عمید | |||||
| گر ازو دیوانهای ، گستاخ باش | برگ داری لازم این شاخ باش | |||||
| ور نداری برگ این شاخ بلند | پس مکن گستاخی و بر خود مخند | |||||
| خوش بود گستاخی دیوانگان | خویش میسوزند چون پروانگان | |||||
| هیچ نتوانند دید آن قوم راه | چه بدو چه نیک جز زان جایگاه | |||||