عطار (عذر آوردن مرغان)/خونیی را کشت شاهی در عقاب
ظاهر
خونیی را کشت شاهی در عقاب | دید آن صوفی مگر او را به خواب | |||||
در بهشت عدن خندان میگذشت | گاه خرم گه خرامان میگذشت | |||||
صوفیش گفتا تو خونی بودهای | دایما در سرنگونی بودهای | |||||
از کجا این منزلت آمد پدید | زانچ تو کردی بدین نتوان رسید | |||||
گفت چون خونم روان شد به رزمی | میگذشت آنجا حبیب اعجمی | |||||
در نهان در زیرچشم آن پیر راه | کرد درمن طرفة العینی نگاه | |||||
این همه تشریف و صد چندین دگر | یافتم از عزت آن یک نظر | |||||
هرک چشم دولتی بر وی فتاد | جانش در یک دم به صد سر پی فتاد | |||||
تانیفتد بر تو مردی را نظر | از وجود خویش کی یابی خبر | |||||
گر تو بنشینی به تنهایی بسی | ره بنتوانی بریدن بیکسی | |||||
پیر باید، راه را تنها مرو | از سر عمیا درین دریا مرو | |||||
پیر ما لابد راه آمد ترا | در همه کاری پناه آمد ترا | |||||
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه | بی عصا کش کی توانی برد راه | |||||
نه ترا چشمست و نه ره کوته است | پیر در راهت قلاوز ره است | |||||
هرک شد درظل صاحب دولتی | نبودش در راه هرگز خجلتی | |||||
هرک او در دولتی پیوسته شد | خار در دستش همه گل دسته شد |