عطار (عذر آوردن مرغان)/خسروی میشد به شهر خویش باز
ظاهر
خسروی میشد به شهر خویش باز | خلق شهر آرای میکردند ساز | |||||
هر کسی چیزی کز آن خویش داشت | بهر آرایش همه در پیش داشت | |||||
اهل زندان را نبود از جزو و کل | هیچ چیزی نیز الا بند و غل | |||||
هم سری چندی بریده داشتند | هم جگرهای دریده داشتند | |||||
دست و پایی نیز چند انداختند | زین همه آرایشی برساختند | |||||
چون به شهر خود درآمد شهریار | دید شهر از زیب و زینت آشکار | |||||
چون رسید آنجا که زندان بود، شاه | شد ز اسب خود پیاده زود شاه | |||||
اهل زندان را چو برخود بارداد | وعده کرد و سیم و زر بسیار داد | |||||
هم نشینی بود شه را رازجوی | گفت شاها سر این با من بگوی | |||||
صد هزار آرایش افزون دیدهای | شهر در دیبا و اکسون دیدهای | |||||
زر و گوهر در زمین میریختند | مشک و عنبر در هوا میبیختند | |||||
آن همه دیدی و کردی احتراز | ننگرستی سوی آن یک چیز باز | |||||
بر در زندان چرابودت قرار | تا سربریده بینی اینت کار | |||||
نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای | جز سربریده و جز دست و پای | |||||
خونیانند این همه بریده دست | در بر ایشان چرا باید نشست | |||||
شاه گفت آرایش آن دیگران | هست چون بازیچهی بازیگران | |||||
هر کسی در شیوه و در شان خویش | عرضه میکردند بر تو آن خویش | |||||
جملهی آن قوم تاوان کردهاند | کارم اینجا اهل زندان کردهاند | |||||
گر نکردی امر من اینجا گذر | کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر | |||||
حکم خود اینجا روان مییافتم | لاجرم اینجا عنان برتافتم | |||||
آن همه در ناز خود گم بودهاند | در غرور خود فرو آسودهاند | |||||
اهل زندانند سرگردان شده | زیر حکم و قهر من حیران شده | |||||
گاه دست و گاه سر درباخته | گاه خشک و گاهتر درباخته | |||||
منتظر بنشسته، نه کار و نه بار | تاروند از چاه و زندان سوی دار | |||||
لاجرم گلشن شد این زندان مرا | گه من ایشان را و گه ایشان مرا | |||||
کار ره بینان بفرمان رفتن است | لاجرم شه را به زندان رفتن است |