عطار (عذر آوردن مرغان)/تاجری مالی و ملکی چند داشت
ظاهر
تاجری مالی و ملکی چند داشت | یک کنیزک با لبی چون قند داشت | |||||
ناگهش بفروخت تا آواره شد | بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد | |||||
رفت پیش خواجهای او بیقرار | میخریدش باز افزون از هزار | |||||
ز آرزوی او جگر میسوختش | خواجهی او باز مینفروختش | |||||
مرد میشد در میان ره مدام | خاک بر سر میفشاندی بردوام | |||||
زار میگفتی که این داغم بس است | وین چنین داغی سزای آن کس است | |||||
کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت | دلبر خود را به دیناری فروخت | |||||
روز بازاری چنین آراسته | تو زیان خویش را برخاسته | |||||
هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست | سوی حق هر ذرهای نو رهبریست | |||||
از قدم تا فرق نعمتهای اوست | عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست | |||||
تا بدانی کز که دورافتادهای | در جدایی بس صبور افتادهای | |||||
حق ترا پرورده در صد عز و ناز | تو ز نادانی به غیری مانده باز |