عطار (عذر آوردن مرغان)/بود مستی سخت لایعقل، خراب
ظاهر
| بود مستی سخت لایعقل، خراب | آب کارش برده کلی کار آب | |||||
| درد وصاف از بس که در هم خورده بود | از خرابی پا و سر گم کرده بود | |||||
| هوشیاری را گرفت از وی ملال | پس نشاند آن مست را اندر جوال | |||||
| برگرفتش تا برد با جای خویش | آمدش مستی دگر در راه پیش | |||||
| مست دیگر هر زمان با هر کسی | میشد و می کرد بد مستی بسی | |||||
| مست اول، آنک بود اندر جوال | چون بدید آن مست را بس تیره حال | |||||
| گفت ای مدبر دو کم بایست خورد | تا چو من میرفتی و آزاد و فرد | |||||
| آن او میدید، آن خویش نه | هست حال ما همه زین بیش نه | |||||
| عیب بین زانی که تو عاشق نه | لاجرم این شیوه را لایق نه | |||||
| گر ز عشق اندک اثر میدیدیی | عیبها جمله هنر میدیدیی | |||||