عطار (عذر آوردن مرغان)/بود درویشی ز فرط عشق زار
ظاهر
| بود درویشی ز فرط عشق زار | وز محبت همچو آتش بیقرار | |||||
| هم ز تفت عشق جانش سوخته | هم ز تاب جان زفانش سوخته | |||||
| آتش از جان در دلش افتاده بود | مشکلی بس مشکلش افتاده بود | |||||
| در میان راه میشد بیقرار | میگریست و این سخن میگفت زار | |||||
| جان و دل از آتش رشکم بسوخت | چند گریم چون همه اشکم بسوخت | |||||
| هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف | ازچه با او درفکندی از گزاف | |||||
| گفت من کی درفکندم با یکی | او درافکندست با من بیشکی | |||||
| چون منی را کی بود آن مغز و پوست | تا چو اویی را تواند داشت دوست | |||||
| من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس | دل چو خون شد خون دل او خورد و بس | |||||
| او چو با تو درفکند و داد بار | تو مکن از خویش در سر زینهار | |||||
| تو که باشی تا در آن کار عظیم | یک نفس بیرون کنی پای از گلیم | |||||
| با تو گر او عشق بازد ای غلام | عشق او با صنع میبازد مدام | |||||
| تو نهای بس هیچ و نه بر هیچ کار | محو گرد وصنع با صانع گذار | |||||
| گر پدید آری تو خود را در میان | هم ز ایمانت برآیی هم ز جان | |||||