عطار (عذر آوردن مرغان)/بود آن دیوانه دل برخاسته
ظاهر
| بود آن دیوانه دل برخاسته | برهنه میرفت و خلق آراسته | |||||
| گفت یا رب جبهی ده محکمم | هم چو خلقان دگر کن خرمم | |||||
| هاتقش آواز داد و گفت هین | آفتاب گرم دادم درنشین | |||||
| گفت یا رب تا کیم داری عذاب | جبهای نبود ترا به ز آفتاب | |||||
| گفت رو ده روز دیگر صبرکن | تا ترا یک جبه بخشم بیسخن | |||||
| چون بشد ده روز، مرد سوخته | جبهای آورد بر هم دوخته | |||||
| صد هزاران پاره بر وی بیش بود | زانک آن بخشنده بس درویش بود | |||||
| مرد مجنون گفت ای دانای راز | ژندهای بر دوختی زان روز باز | |||||
| در خزانهات جامها جمله بسوخت | کین همه ژنده همی بایست دوخت | |||||
| صد هزاران ژنده بر هم دوختی | این چنین درزی ز که آموختی | |||||
| کار آسان نیست با درگاه او | خاک میباید شدن در راه او | |||||
| بس کسا کامد بدین درگه ز دور | گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور | |||||
| چون پس از عمری به مقصودی رسید | عین حسرت گشت و مقصودی ندید | |||||