عطار (عذر آوردن مرغان)/بود آن دیوانه خون از دل چکان
ظاهر
| بود آن دیوانه خون از دل چکان | زانک سنگ انداختندش کودکان | |||||
| رفت آخر تا به کنج گلخنی | بود اندر کنج گلخن روزنی | |||||
| شد از آن روزن تگرگی آشکار | بر سردیوانه آمد در نثار | |||||
| چون تگرگ از سنگ مینشناخت باز | کرد بیهوده زبان خود دراز | |||||
| داد دیوانه بسی دشنام زشت | کز چه اندازند بر من سنگ و خشت | |||||
| تیره بود آن خانه افتادش گمان | کین مگر هم کودکانند این زمان | |||||
| تا که از جایی دری بگشاد باد | روشنی در خانهی گلخن فتاد | |||||
| باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ | دل شدش از دادن دشنام تنگ | |||||
| گفت یا رب تیره بود این گلخنم | سهو کردم، هرچ گفتم آن منم | |||||
| گر زند دیوانهی این شیوه لاف | تو مده از سرکشی با او مصاف | |||||
| آنک اینجا مست لا یعقل بود | بیقرار و بی کس و بی دل بود | |||||
| میگذارد عمر در ناکامیی | هر زمانش تازه بیآرامیی | |||||
| تو زفان از شیوهی او دور دار | عاشق و دیوانه را معذوردار | |||||
| گر نظر در سر بینوران کنی | جمله آن بی شک ز معذوران کنی | |||||