عطار (عذر آوردن مرغان)/بندهای را خلعتی بخشید شاه
ظاهر
| بندهای را خلعتی بخشید شاه | بنده با خلعت برون آمد به راه | |||||
| گرد ره بر روی او بنشسته بود | باستین خلعت آن بسترد زود | |||||
| منکری با شاه گفت ای پادشاه | پاک کرد از خلعت تو گرد راه | |||||
| شه بر آن بیحرمتی انکارکرد | حالی آن سرگشته را بر دار کرد | |||||
| تا بدانی آنک بیحرمت بود | بر بساط شاه بیقیمت بود | |||||
| دیگری گفتش که در راه خدای | پاک بازی چون بود ای پاک رای | |||||
| هست مشغولی دل بر من حرام | هرچ دارم میفشانم بر دوام | |||||
| هرچ در دست آیدم گم گرددم | زانک در دست آن چو کژدم گرددم | |||||
| من ندارم خویش را در بند هیچ | برفشانم جمله چند از بند هیچ | |||||
| پاک بازی میکنم در کوی او | بوک در پاکی ببینم روی او | |||||
| گفت این ره نه ره هر کس بود | پاک بازی زاد این راه بس بود | |||||
| هرک او در باخت هر چش بود پاک | رفت در پاکی فروآسود پاک | |||||
| دوخته بر در، دریده بر مدوز | هرچ داری تا سر مویی بسوز | |||||
| چون بسوزی کل به آهی آتشین | جمع کن خاکسترش در وی نشین | |||||
| چون چنین کردی برستی از همه | ورنه خون خور تا که هستی از همه | |||||
| تا نبری خود ز یک یک چیز تو | کی نهی گامی در این دهلیز تو | |||||
| چون درین زندان بسی نتوان نشست | خویشتن را بازکش از هرچ هست | |||||
| زانک وقت مرگ یک یک چیز تو | کی ندارد دست از تیریز تو | |||||
| دستها اول ز خود کوتاه کن | بعد از آن آنگاه عزم راه کن | |||||
| تا در اول پاک بازی نبودت | این سفر کردن نمازی نبودت | |||||