عطار (عذر آوردن مرغان)/آن یکی دانم ز بیخویشی خویش
ظاهر
آن یکی دانم ز بیخویشی خویش | ناله میکردی ز درویشی خویش | |||||
گفتش ابرهیم ادهم ای پسر | فقر تو ارزان خریدستی مگر | |||||
مرد گفتش کاین سخن ناید به کار | کس خرد درویشی آنگه شرمدار | |||||
گفت من باری به جان بگزیدهام | پس به ملک عالمش بخریدهام | |||||
میخرم یک دم به صد عالم هنوز | زانک به میارزدم هر دم هنوز | |||||
چون به ارزم یافتم من این متاع | پادشاهی را به کل کردم وداع | |||||
لاجرم من قدر میدانم، تو نه | شکر آن برخویش میخوانم، تو نه | |||||
اهل همت جان و دل درباختند | سالها با سوختن در ساختند | |||||
مرغ همتشان به حضرت شد قرین | هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین | |||||
گر تو مرد این چنین همت نهای | دور شو کاهل، ولی نعمت نهای |