عبید زاکانی (قصاید)/چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ظاهر
چو صبح رایت خورشید آشکار کند | ز مهر قبلهی افلاک زرنگار کند | |||||
زمانه مشعلهی قدسیان برافروزد | سپهر کسوت روحانیان شعار کند | |||||
خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد | دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند | |||||
چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد | چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند | |||||
به زخم تیغ ممالکستان کشور گیر | هزار رخنه در این نیلگون حصار کند | |||||
جهان حراقهی شب را به تف گرمی صبح | ز تاب شعلهی خورشید پر شرار کند | |||||
زمانه دامن افلاک را زلطف شفق | هزار لالهی نورسته در کنار کند | |||||
سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست | بدان امید که در پای شه نثار کند | |||||
صفای صبح دل عاشقان به دست آرد | نسیم باد صبا ساز نوبهار کند | |||||
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد | که دل هوای گلستان و لالهزار کند | |||||
صبا فسانهی حوران سروقد گوید | چمن حکایت خوبان گلعذار کند | |||||
عروس گل ز عماری جمال بنماید | به ناز جلوهکنان عزم جویبار کند | |||||
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن | ز فیض خویش پر از در شاهوار کند | |||||
هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه | نوای بلبل شوریده بیقرار کند | |||||
صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل | روایت از نفس نافهی تتار کند | |||||
ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد | اگر نگاه در این نظم آبدار کند | |||||
چنار دست برآورده روز و شب چون من | دعای دولت سلطان کامکار کند | |||||
در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را | که ترک بادهی جانبخش خوشگوار کند | |||||
کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند | دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند | |||||
غلام نرگس آنم که با صراحی می | گرفته دست بتی بر چمن گذار کند | |||||
گهی به بوسهای از لعل او شود قانع | گهی به نقطهای از لعلش اختصار کند | |||||
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز | گهی شکایت احداث روزگار کند | |||||
دمی ز نغمهی نی نالهی حزین شنود | دمی به ساغر می چارهی خمار کند | |||||
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق | چو یاد صحبت یاران غمگسار کند | |||||
کنار من شود از خون دیده مالامال | دل رمیده چو یاد دیار و یار کند | |||||
در این غریبی و آوارگی چنین که منم | مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند | |||||
عبید را به از این نیست در چنین سختی | که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند | |||||
نه بیش در طلب مال بیثبات رود | نه اعتماد بر این جاه مستعار کند | |||||
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست | ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند | |||||
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین | به سوی بارگه شاه و شهریار کند | |||||
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق | دلش به عاطفت خود امیدوار کند | |||||
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند | غبار درگه او تاج افتخار کند | |||||
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد | ز تاب حملهی او کوه زینهار کند | |||||
جهان پناها هرکس که بختیار بود | دعای جان تو سلطان بختیار کند | |||||
زمانه نام تو جمشید تاجبخش نهاد | فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند | |||||
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد | حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند | |||||
به روز معرکه بدخواه در برابر تو | چو روبهیست که با شیر کارزار کند | |||||
حسود جاه تو هرگه که پایهای طلبد | سیاست تو اشارت به پای دار کند | |||||
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا | به نان بحر نوال تو شرمسار کند | |||||
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود | نه آز بر در بر تو انتظار کند | |||||
ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر | که بر دعا سخن خویش اختصار کند | |||||
مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد | همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند | |||||
بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند | هزار سال محاسب اگر شمار کند |