عبید زاکانی (قصاید)/چو شقهی شب عنبر نثار بگشایند
ظاهر
چو شقهی شب عنبر نثار بگشایند | در سراچهی نیلی حصار بگشایند | |||||
سپهر را تتق زرنگار بربندند | ز پیش پردهی گوهر نگار بگشایند | |||||
به زخم تیغ مقیمان خطهی خاور | ولایت از سپه زنگبار بگشایند | |||||
شکوفهها که در آن لحظه چشم باز کنند | زبان به شکر نسیم بهار بگشایند | |||||
چو غنچهها کمر حسن بر میان بندند | هزار نعره ز جان هزار بگشایند | |||||
چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف | چه خون که از جگر لالهزار بگشایند | |||||
به ذوق روزهی یکساله شاهدان چمن | به جرعههای می خوشگوار بگشایند | |||||
به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل | به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند | |||||
میان باغ خجالت کشند لاله و گل | اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند | |||||
هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار | گره ز طبع من دلفکار بگشایند | |||||
مجاهزان طبیعت به دست باد صبا | هزار نافهی مشگ تتار بگشایند | |||||
ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه | زبان سوسن و دست و چنار بگشایند | |||||
مدبدان فلک را چو کار در بندند | بیمن رای شه کامکار بگشایند | |||||
شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند | زهم توالی لیل و نهار بگشایند | |||||
وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک | ز هفت بختی گردون قطار بگشایند | |||||
چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند | زبان دوست به صد زینهار بگشایند | |||||
به روز رزم غلامان او چو قهر کنند | ز حد قاهره تا قندهار بگشایند | |||||
به کینه چون کمر کارزار دربندند | به حمله صد گره از کوهسار بگشایند | |||||
هزار قلعه رویین اگر به پیش آید | به زور بازوی خنجر گذار بگشایند | |||||
جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو | مدار این فلک بی مدار بگشایند | |||||
به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را | زبند حادثهی روزگار بگشایند | |||||
مبارزان توغران روند بر سر خصم | چو شیر را که برای شکار بگشایند | |||||
همه دعای تو یابند بر جریدهی من | چو روزنامه به روز شمار بگشایند | |||||
همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند | چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند | |||||
تو کامران و پیاپی مدبران قضا | به روی تو، در هر اختیار بگشایند |