عبید زاکانی (قصاید)/علیالصباح که سلطان چرخ آینه فام
ظاهر
علیالصباح که سلطان چرخ آینه فام | زدود آینهی آسمان ز زنگ ظلام | |||||
صفای صبح دل صادقان به جوش آمد | فروغ عکس شفق برد بر فلک اعلام | |||||
به دست خسرو خاور فتاد ملک حبش | ز شاه روم هزیمت گرفت لشگر شام | |||||
هر آن متاع که شب را ز مشگ و عنبر بود | به زر پخته به دل کرد صبح نقره ستام | |||||
به گوش هوش من آمد خروش نوبت شاه | ز توبه خانهی تنهایی آمده بر بام | |||||
به سوی گلشن کروبیان نظر کردم | ضمیر روشن و دل صافی و طبیعت رام | |||||
چنان نمود مرا وضع چرخ و شکل نجوم | که خیمهایست پر از لعبتان سیماندام | |||||
گذشتم از بر شش دیر و قلعهای دیدم | یکی برهمن دانا در او گرفته مقام | |||||
به زیر دست وی اندر خجسته دیداری | که مینمود به هر کس ره حلال و حرام | |||||
گشاده زهرهی زهرا به ناز چهرهی سعد | به دوستی نظر افکنده سوی او بهرام | |||||
چو من به فکر فرو رفته و روان کرده | دبیر چرخ به مدح خدایگان اقلام | |||||
عنان به خطهی مغرب کشیده ماه تمام | نموده عارض نورانی از نقاب غمام | |||||
دمیده شعلهی مهر آنچنان که پنداری | زمانه تیغ زراندود میکشد ز نیام | |||||
ز بس تجلی نور آنزمان ندانستم | که آفتاب کدامست و روی خواجه کدام | |||||
جهان فضل و کرم رکن دین عمیدالملک | وزیر شاه نشان خواجهی سپهر غلام | |||||
قضا شکوه قدر حملهی ستاره حشر | زحل محل فلک قدر آفتاب انعام | |||||
فلک ز تمشیت اوست در مسیر و مدار | زمین ز معدلت اوست با قرار و قوام | |||||
جناب عالی او ملجا وضیع و شریف | حریم درگه او کعبهی خواص و عام | |||||
ز تاب حملهی او گاه کینه سست شود | دم نهنگ و دل پیر و پنجهی ضرغام | |||||
زهی وجود شریف تو مظهر الطاف | زهی ضمیر منیر تو مهبط الهام | |||||
بیمن عدل و شکوه تو گشت روزافزون | شکوه و رونق ایمان و قوت اسلام | |||||
سیاست تو عدو را به یک کرشمهی مهر | ببسته راه خرد بر مسائل اوهام | |||||
جهان پناها احوال خویش خواهم گفت | یکی به سمع رضا بشنو ای ملاذ انام | |||||
کنون دوازده سالست تا ز ملک انام | کشید اختر سعدم به درگه تو زمام | |||||
نبود منزل من غیر آستانهی تو | که باد تا به ابد قبلهی کبار و کرام | |||||
ز نعمت تو مرا بود کامها حاصل | ز دولت تو مرا بود کارها به نظام | |||||
خجل نیم ز جنابت که مرغ همت من | به بوی دانه نیفتاد هیچ گه در دام | |||||
طمع نکرد مرا پیش هرکسی رسوا | نبرد حرص مرا پیش هر خسی به سلام | |||||
بدان رسیدهام اکنون که بر درت شب و روز | نمیتوانم بستن به بندگی احرام | |||||
ملالت آرد اگر شرح آن دهم که به من | چه میرسد ز جفای سپهر بد فرجام | |||||
گهی به دست عنا میکشد مرا دامن | گهی زبان بلا میدهد مرا پیغام | |||||
گهی به جای طرب غم فرستدم بر دل | گهی به جای عرق خون چکاندم زمسام | |||||
ز رنج و درد چنان گشتهام که یک نفسم | نه ممکنست قعود و نه ممکنست قیام | |||||
به حسن تربیت خواجه هست روزی چند | مرا امید اجازت ز پادشاه انام | |||||
همیشه تا نبود سیر ماه را پایان | مدام تا نبود دور مهر را انجام | |||||
به کام و رای تو و دوستان تو بادا | همیشه جنبش افلاک و گردش ایام | |||||
هزار قرن بزی دوستکام و دولتمند | هزار سال بمان کامران و نیکونام | |||||
معین و ناصر من لطف بینهایت تو | معین و ناصر تو ذوالجلال والاکرام |