عبید زاکانی (قصاید)/به فر معدلت خسرو زمین و زمان
ظاهر
به فر معدلت خسرو زمین و زمان | بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان | |||||
سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار | قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان | |||||
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق | که آفتاب توانست و مشتری احسان | |||||
حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم | پناه یافت جهان در حریم امن و امان | |||||
همای چترش تا سایه بر جهان انداخت | خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان | |||||
به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند | بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان | |||||
به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد | از این کنار جهان تا بدان کنار جهان | |||||
علو همتش افزون ز کارگاه یقین | عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان | |||||
زهی بلند جنابی که حشمت خورشید | چو شمسهای بودت بر کنار شادروان | |||||
گرفته سایهی چتر تو از ازل میثاق | ببسته سایهی قدر تو با ابد پیمان | |||||
چو در شعاعهی خورشید نور جرم سها | چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان | |||||
نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند | شود زبانهی آتش چو چشمهی حیوان | |||||
سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت | به یک شراره بسوزد خزاین رضوان | |||||
ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست | در او نشسته حسودت چو بوم در ویران | |||||
صریر کلک ترا روزگار در تسخیر | مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان | |||||
به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته | هزار چون جم و دارا و رستم دستان | |||||
جهان پناها در زحمتم ز دور فلک | تو داد بخشی و داد من از فلک بستان | |||||
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد | به جان رسیدم از این روزگار بیسامان | |||||
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر | مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان | |||||
همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین | مدام زهره و برجیس تا کنند قران | |||||
قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد | که آفتاب بلندی و سایهی یزدان |