عبید زاکانی (قصاید)/باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
ظاهر
| باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد | نوجوان است سر عیش و تماشا دارد | |||||
| خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد | لطف بین کین گل نورستهی رعنا دارد | |||||
| آب هر لحظه چو داود زره میسازد | باد خاصیت انفاس مسیحا دارد | |||||
| لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری | نو عروسیست که پیراهن والا دارد | |||||
| قصهی سرو دراز است نمیشاید گفت | کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد | |||||
| اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد | نسبتی با من دلدادهی شیدا دارد | |||||
| بوستان را همه اسباب مهیاست ولی | خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد | |||||
| نقد امروز غنیمت شمر از دست مده | کور بختست که اندیشهی فردا دارد | |||||
| بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد | با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد | |||||
| آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست | وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد | |||||
| گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز | گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد | |||||
| قطرهی اشگ من خسته جگر در غم او | هست خونی که تعلق به سویدا دارد | |||||
| عالمی بندهی اوگشته واو از سر صدق | هوس بندگی صاحب دانا دارد | |||||
| رکن دین خواجهی مه چاکر خورشید غلام | که دل و مرتبهی حاتم و دارا دارد | |||||
| در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست | به خدایی که نه انباز و نه همتا دارد | |||||
| دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود | تن ز پولاد و دل از صخرهی صما دارد | |||||
| صاحبا شاهد شد سرمهی چشم افلاک | خاک پای تو که در دیدهی ما جا دارد | |||||
| خرد پیر ترا دولت برنا یار است | خنک این پیر که آن دولت برنا دارد | |||||
| دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا | همچو ابریست که خاصیت دریا دارد | |||||
| پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد | کیست خورشید که این زهره و یارا دارد | |||||
| حلقهی چاکری تست که دارد مه نو | کمر بندگی تست که جوزا دارد | |||||
| راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت | که زجودت همه کس عیش مهنا دارد | |||||
| گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم | بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد | |||||
| مینواز از سر انعام دعاگویان را | که دعاهای به اخلاص اثرها دارد | |||||
| تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند | هر مربی که چو من بنده مربی دارد | |||||
| دایما کامروا باش و به شادی گذران | که جهانی به جناب تو تولی دارد | |||||