صائب تبریزی (غزلیات)/ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من
ظاهر
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من | وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من | |||||
ز بیدردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی | که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من | |||||
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم | که با آن بینیازی، ناز عالم میکشید از من | |||||
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟ | زبان شکر جای سبزه دایم میدمید از من | |||||
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را | به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من | |||||
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را | نپیوندند به کام دل، ترا هر کس بردی از من! | |||||
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد | چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من | |||||
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب | ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من |