صائب تبریزی (غزلیات)/تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
ظاهر
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت | تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت | |||||
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود | از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت | |||||
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت | خردهی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت | |||||
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس | دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت | |||||
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم | خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت | |||||
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار | تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت | |||||
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران | تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟ |