شیدای گراشی (غزلیات)/تو مده ز دست یارا سر ذرهپروری را
ظاهر
تو مده ز دست یارا سر ذرهپروری را | که چو ذرهایست پیشت مه و مهر خاوری را | |||||
بنمای جلوهای تو که شوند مات و واله | چو دل پری ربودی دل حور و هم پری را | |||||
نشود دل چو سنگت به من فسردهدل رام | بنمودهام به پیشت همه گونه ساحری را | |||||
چه توان کند به موسی به فسون و رنگ و نیرنگ | بکنند خود هلاک ار دو هزار سامری را | |||||
مگرم ز لعل نوشت بدهی تو سحر باطل | که ربودی سحر چشمت ز کفم توانگری را | |||||
تو ز رخ نقاب برچین که ز نظرهای دهم جان | که از این غم است ما را همه ضعف و لاغری را | |||||
تو به یک نظر ز عالم بربای دین و دل هم | که ز سر نهند خوبان همه فکر دلبری را | |||||
ز رخت شدهست روشن همه قلب اهل ایمان | چو که سایر از دو زلفت همه رسم کافری را | |||||
همه روی توست منشق ز طراز و طرز بینی | چو ز اصبع پیمبر مه برج خاوری را | |||||
ز تو کور چشم حاسد که نمودهای هویدا | به دو ابروان نشانی تو ز تیغ حیدری را | |||||
منت اولین مصدق ز میان خیل عشاق | بنمایی ار تو دعوی به جهان پیمبری را | |||||
بودت به صدق دعوی به همهی صفت دلایل | رخ همچو آتش طور و دو زلف اژدری را | |||||
مه و مهر پیش رویت نتوان کنند دعوی | که نه هر عرض توان یافت نشان جوهری را | |||||
به همهی فسون بابل به در آید ار که هاروت | نزند به پیش چشم تو دم از فسونگری را | |||||
تو بدین صباحت ای شه بنمای رخ که یوسف | بشود خجل به پیشت کند ار برابری را | |||||
نبدم من ار چه شاعر ولیام شدهست حاصل | ز تجلیات عشقت همه طرز شاعری را | |||||
نبد ار توجهاتت به چه حمل آن توان کرد | من بیتمیز مسکین و سر سخنوری را | |||||
برو و ز تن تو بر کن دو هزار پوست شیدا | که نه هر که پوست پوشد بتوان قلندری را |