شیدای گراشی (غزلیات)/به افسونها نمودم خواب دوشین پاسبانش را
ظاهر
به افسونها نمودم خواب دوشین پاسبانش را | نهادم سر که بوسم آن مبارک آستانش را | |||||
کنم جا در سر راهش که چون جولان زند روزی | چو خاک ره ز جا برخیزم و گیرم عنانش را | |||||
من بیچاره از وصل تو دورم همچو آن بلبل | که از گل دور افتد زاغ گیرد آشیانش را | |||||
نیارد سر فرو چون جغد آن طایر به ویرانه | که خود بر سر فتد هر دم هوای بوستانش را | |||||
بهل ای بخت شوم از کف سر زنجیر عزمم را | که دارم همچو پیلی خود سر هندوستانش را | |||||
کنون مستوجب دارم که چون منصور هر لحظه | بگفتم فاش بر مردم مر آن راز نهانش را | |||||
ندادی آن قدر فرصت شب وصل ای نگار من | که خوانَد جملهی هجران تو یک داستانش را | |||||
تعالیالله به شیدایت که از وصف تو در دفتر | عبیرافشان کند هر لحظه آن کلک و بیانش را |