شرق/شماره اول (۱۳۰۵)/دریای شمال
از اشعار هانری هاین آلمانی
دریای شمال.
-۱-
دریا را مرواریدهای فراوان و آسمانرا ستارگان بیشمار است، اما قلب مرا جز عشق متاع دیگری نیست.
دریا بیکنار و آسمان لایتناهیست، اما قلب من از آن هر دو بزرگتر و عشق من از مرواریدها و ستارگان آنها تباناک تر است..
ای دخترک جوان این قلب من از آن تست، قلب من و دریا و آسمان یکباره در عشقی پدید آمدهاند.
-۲-
دلم میخواست لب بر این ستارگان زیبائی که در فضای فیروزهگون آسمان میدرخشند گذاشته، بوسهٔ آبداری از آنها بربایم و سیل اشک جاری کنم!
این کواکب تابناک چشمان جانانه من هستند که از طاق لاجوردی آسمان بمن چشمک میزنند و با هزاران ناز و کرشمه مرا سلام عاشقانه میفرستند.
ای چشمان زیبا و ای اشعهٔ مهربان، زودتر مرا بکشید و روح مرا سعادتمند کنید تا بتوانم مالک شما و این سپهر بلند شوم!
-۳-
در خوابگاه محقر کلبهٔ خود افتادهام، امواج دریا و افکار عاشقانهٔ من برایم لایلای میخوانند، از دریچهٔ سقف ستارگان درخشنده و چشمان قشنگ محبوبهام را در آسمان مینائی تماشا میکنم.
چشمان عزیز و زیبای او بمن نگرانند و از طاق فیروزه- گون آسمان میدرخشند و بمن چشمک میزنند.
باوجد و سرور تمام، ساعتها بود که به آسمان بلند مینگریستم، ناگهان نقابی از ابر سفید پدید آمده آن چشمان زیبای عزیز را از نظرم مستور داشت.
-۴-
سر بدیوار چوبی کلبه نهاده و غریق افکار خویش هستم، امواج خشمگین دریا، پشت گوش من بدیوار میخورند و اینکلمات را زمزمه میکنند: «ای فقیر دیوانه! بازوی تو خیلی کوتاه و آسمان خیلی بلند است. -ستارگان سپهری هم با میخهای طلائی بر این طاق بلند کوبیده شدهاند. زهی آرزوی خام و زهی امید محال!. بهتر آنست که از اینخیال بیهوده بگذری دیدگان را با خواب بپوشی.»
-۵-
در ساحل دریای بیکران تاریک، جوانی با قلب افسرده و مشکوک ایستاده بامواج میگوید: «مرا از معمای حیات، معمای کهن و دردناکی که پیوسته باعث شکنجه و آزار مردم، از قدیم و جدید، پیر و جوان بوده است، آگاه کنید. بگوئید بدانم که مقصود از خلقت بشر چیست؟ از کجا آمده و بکجا میرود؟ در آسمان بلند، زیر این ستارگان طلائی منزل کیست؟»
امواج زمزمهٔ ابدی خود را ادامه میدهند، باد میوزد، ابرها میگریزند و ستارگان چشمک میزنند و بکلمات او اعتنائی نمیکنند-اما آن جوان دیوانه باز منتظر جوابست!
-۶-
افکار مانند خوشهای گندم، در مزرعهٔ خاطر انسانی میرویند و موج میزنند. اما تخیلات شاعر مانند آن گلهای آبی و سرخیست که خرمی و طراوت خود را از دست نمیدهد و در میانهٔ خوشهای گندم پژمرده میشود.
ای گلهای آبی و سرخ! دروگر سنگدل شما را بیثمر پنداشته از ریشه میکند، روستائی بیرحم با گندمکوب خویش پایمالتان میکند. اشخاصیهم که در کنار مزرعه گردش میکنند و از منظر زیبای شما محفوظ میشوند، سر تکان میدهند و با شما چون گیاههای بیثمر رفتار مینمایند، ولی آندخترک زیبای روستائی، بشما احترام میگذارد و از شما دستهها ترتیب داده زینت زلف خویش میسازد و بمجالس رقص دهقانی که از آنجا آواز ویلون و نی بلند است میشتابد، گاهی نیز خود را بسایهٔ درختانی میرساند که از آنجا آوازی لطیفتر از آهنگ نی و ویلون، شنیده میشود و آن آواز معشوق اوست!