شرق/شماره اول (۱۳۰۵)/آسمانپیما
ظاهر
< شرق | شماره اول (۱۳۰۵)
آسمانپیما.
اثر طبع
آقای بدیعالزمان خراسانی.
هنر پذیر که گیتی بود بکام هنر | جهان دگر شد و آئین روزگار دگر. | |||||
بچشم کیهان ایدون عزیز گشت عزیز | اگرچه لختی ناچیز و خوار بود هنر. | |||||
همان جهان که ستم پیشه بود و علمشکن | کنون بداد گرائید و شد هنرپرور. | |||||
کنون بود خطر مردمان بدانش و دین | اگرچه بد خطر مردمان بسیم و بزر. | |||||
هر آن خطر[۱] که بسیم و زر است ناپایاست | بجاستی چو بدانش بود هماره خطر. | |||||
چو سود از آن خطرستی که دزد زشت نهاد | چو دست یافت بنگذاردش بجای اثر؟ | |||||
تنیست بجان آنکش روان دانش نیست | مر این حدیث بگیتی فسانه گشت و سمر | |||||
گر این روان سپهری ترا به پیکر نیست | بخاک تیره نهان باد مر ترا پیکر! | |||||
امید مگسل زنهار اگر نخستین بار | همی نهال امید تو بر نیارد بر. |
بدیدش باید مهر بهار و قهر خزان | نخست روز کدامین نهال داد ثمر؟ | |||||
گسسته دار امید از کسان و عزت و جاه | ز خویش خواه و بمسپار دل بیوک و مگر. | |||||
مگر ز کوشش خود بهرهمند مردم نیست | چنین بفرقان فرمود خالق اکبر | |||||
چو کار توسنی آرد پدید و سخت شود | ز رام ناشدن او مباش خسته جگر | |||||
شکیب دار و بدانش گرای و کوشش کن | که گشت خواهد اگر بود سخت فرمانبر. | |||||
بدان درخت کشن بر نگر که از آغاز | ز جای خویش نجنبد چو برو زد صرصر | |||||
و لیک بار دوم چون بدو بر آید باد | بخاک افکندش بر درانده پهلو و بر | |||||
کرا امید خطر جایگیر گشت بدل | بدان امید سزد گر جهد بکام خطر | |||||
سیر ستوده بیاید که ارجمند شوی | که خوار مایه بود مرد ناستوده سیر | |||||
تراست دیوره آن کزویت فزایش نیست | مشیو بر سخن دیو ناستوده گهر. | |||||
هر آنکه خواهد کش آسمان رهی گردد | گزافه را ندهد عمر خویشتن بهدر. | |||||
هنر پذیرد و بر مردمی گمارد دل | کژی نخواهد و از راستی نتابد سر. |
شود بجانب مقصود خویش پویاپوی | ز گشت چرخ گسسته امید و بسته نظر. | |||||
بارزو نبرد راه و باز ماند خوار | کسی کجا ظفر و فتح خواهد از اختر | |||||
ظفر بمرد نبخشد بجز فروزش تیغ | محال خواست کسی کز ستاره جست ظفر. | |||||
جهان گرفت بعزم درست و رای صواب | ز گشت گردون یاری نخواست اسکندر. | |||||
ز خویشیابی نعمت ز خویشبینی رنج | ز مهر و کینه فراتر بود قضا و قدر. | |||||
ز عنصری که بمینو روانش خرم باد | دو بیت نغز بیارمت خوبتر ز گهر: | |||||
«دلی که رامش جوید نیابد آن دانش | سر که بالش جوید نیابد او افسر!» | |||||
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز | نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر» | |||||
کرا ز دانش و فرهنگ مغز چون دریاست | همی هوای بزرگی نجنبد اندر سر. | |||||
بمغز خرد کجا گنجد آرزوی بزرگ؟ | چگونه گنجد دریای بیکران بشمر! | |||||
ز علم و دانش و صنعت بود که مغربیان | شدند چونین فرمانروا به بحر و به بر | |||||
زمین سپرده بدان رهنورد برق مسیر | هوا گرفته بدان شاهباز روئینپر. |
همی نه بینی آن ابر تندری آوا | که گوش چرخ ز آوای خویش دارد کر. | |||||
چو بر خروشد آن ابر ناگسسته غریو | گمان بری که همی غو برآورد تندر! | |||||
چو بنگریش یکی ماهیش گمانی راست | کجا ز روی بود بال و ز آهنش پیکر. | |||||
اگر شناوری ماهیان به آبستی | مگر میان هوا از چه نیست شناور؟ | |||||
و یا بسان سپهریست کرده از آهن | کجا فروزش پرتوفکن بودش قمر! | |||||
بمشتریست اگر ده قمر فروخته روی | مر اینسخن بود از گفته ستاره شمس | |||||
کنون ز صنع بشر خاکرا که یکمه بود | هزار ماه فروزان بود بهر کشور! | |||||
بسوی چرخگرازان شود ز پهنه خاک | چنانکه ابر ز دریا شود بگردون بر | |||||
اگر ثقیل نیارد شدن بجای خفیف | چرا همی رودش بر فراز چون آذر؟ | |||||
گر آذر است و نگیرد قرار جز به اثیر | گرفت از چه نیارد مگر بخاک مقر؟ | |||||
بعلم تجزیه آنگونه چیردست شدند | که گرنه بینی هرگز نداریش باور! |
بطب و صنعت اگر دست بردشان بینی | ز سرت هوش بپرد ز دستبرد بشر. |
***
گمان که داشت که مردم بر آسمان کبود | برفت یارد از این خاک توده اغبر؟ | |||||
که برد ظن که بیک چشم بر زدن مردم | ز سوی غرب فرا خاوران دهند خبر؟ | |||||
چه برشمردم یکسر به نیروی هنر است | که زو بجانوران برتری گرفت بشر! | |||||
ترا که هیچ هنر نیست کم ز جانوری | اگرچه هست زبان مر ترا سخنگستر… | |||||
نخست مطلع خورشید علم خاور بود | ز خاوران بسوی باختر نمود گذر | |||||
بباختر شد و آنجا بماند و دیر بزیست | بخاور آمد لیک از نخست زیباتر. | |||||
چنانکه آب ز دریا رود بشکل بخار | سحاب گردد و باز آیدش بشکل مطر… |
- ↑ بزرگی