پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گرفتار شدن پیران در دست گیو

از ویکی‌نبشته

گرفتار شدن پیران در دست گیو

  چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پر جوش و پرآب چشم  ۹۲۰
  برانگیخت اسپ و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران  
  چو کشتی ز دشت اندر آمد برود همی داد نیکی دهش را درود  
  نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدآن تا سپهبد برآمد ز آب  
  ز جنگش بپستی بپیچید روی گریزان همی رفت پرخاشجوی  
  هم‌آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد  ۹۲۵
  چو از آب و از لشکرش دور کرد ز زین اندر آورد گرز نبرد  
  یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان  
  گریزان شد از گیو پیران شیر پس اندر همی تاخت گیو دلیر  
  نهانی از آن پهلوان بلند ز فتراک بکشاد پیچان کمند  
  بپیچید نیو سرافراز یال کمند اندر افگند و کردش دوال  ۹۳۰
  سر پهلوان اندر آمد ببند ز زین برگرفتش بخمّ کمند  
  پیاده بپیش اندر افگند خوار ببردش بدور از لب رودبار  
  بیفگند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود بر نشست  
  درفشش گرفته بدست اندرون بشد تا لب آب گلزرّیون  
  چو ترکان درفش سپهدار خویش بدیدند رفتند ناچار پیش  ۹۳۵
  خروش آمد و نالهٔ کرّه نای دم نای سرغین و هندی درای  
  چو آن دید گیو اندر آمد بآب چو کشتی که موج اندر آید شتاب  
  برآورد گرز گرانرا بکفت سپه ماند از کار او در شکفت  
  سبک شد عنان و گران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب  
  بتیغ و رکاب و بسفت و بباد همی ترکرا خاک بر سر نهاد  ۹۴۰
  از افکنده شد روی هامون چون کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه  
  قفای یلان سوی او شد همه چو شیر اندر آمد بپیش رمه  
  چنان لشکر گشن و مردان نیو گریزان برفتند از پیش گیو  
  چنان چیره برگشت و بگذشت ز آب که گفتی ندیدست لشکر بخواب  
  دمان تا بنزدیک پیران رسید همی خواست کز تن سرشرا برید  ۹۴۵
  بخواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از ترس چون بیهشان  
  بر شاه بردش چنان خوار و زار دو رخساره زرد و سر افگنده خوار  
  پیاده بنزدیک خسرو زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین  
  چنین گفت با شاه که این بی‌وفا گرفتار شد در دم اژدها  
  سیاوش بگفتار او سر بداد چو او باد شد این شود نیز باد  ۹۵۰
  ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشید و بوسید روی زمین  
  همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه  
  تو دانستهٔ درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیگار من  
  اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوخش خسرو نگشتی تباه  
  تو و مادرت هر دو از چنگ دیو برون آوریدم برای و بریو  ۹۵۵
  سزد گر من از چنگ این اژدها بفرّ و ببخت تو یابم رها