شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گرفتار شدن سیاوش به دست افراسیاب
ظاهر
گرفتار شدن سیاوش بدست افراسیاب
چو این کرده شد ساز ورفتن گرفت | زبخت بد خویش مانده شگفت | |||||
یکی اسپ آسوده را بر نشست | رخ از خون دیده شده چون کبست | ۲۳۴۵ | ||||
بفرمود آنگه بایرانیان | که بر راه ایران ببندند میان | |||||
یک ونیم فرسنگ ببرید راه | رسید اندرو شاه توران سپاه | |||||
سپه دید با تیغ وگرز وزره | سیاوش زده بر زره بر گره | |||||
بدل گفت گرسیوز این راست گفت | چنین راستی را نباید نهفت | |||||
سیاوش بترسید از بیم جان | ولیکن نمی خواست گشتن نهان | ۲۳۵۰ | ||||
باستاد تا نزدش آمد سپاه | ستادند پیش سیاوخش شاه | |||||
سیاوش بد ایستاده بر جایگاه | مگر گفت بدخواه گردد تباه | |||||
همی بنگرید این بدآن آن بدین | که کینه نبدشان بدل پیش ازین | |||||
رده بر کشیدند ایرانیان | ببستند خون ریختند را میان | |||||
همه با سیاوش گرفتند جنگ | ندیدند جای یکون ودرنگ | ۲۳۵۵ | ||||
کنون خیره گفتند مارا کشند | نباید که بر خاک تنها کشند | |||||
بمان تا از ایرانیان دستبرد | به بینند ومشمر چنین کار خرد | |||||
سیاوش چنین گفت کین رای نیست | همان جنگ را مابه وجای نیست | |||||
بگوهر بر آن روز ننگ آورم | که من پیش شه هدیه جنگ آورم | |||||
مرا چرخ گردان اگر بی گناه | بدست بدان کرد خواهد تباه | ۲۳۶۰ | ||||
بمردی بدآن روز آهنگ نیست | که با کردگار جهان جنگ نیست | |||||
چه گفت آن خردمند با رای وهوش | که با اختر بد بمردی مکوش | |||||
چنین گفت از آنپس بافراسیاب | که ای پر هنر شاه با جاه وآب | |||||
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه | چرا کشت خواهی مرا بی گناه | |||||
سپاه دو کشور پر از کین کنی | زمین وزمان پر زنفرین کنی | ۲۳۶۵ | ||||
چنین گفت گرسیوز کم خرد | زتو این سخنها کی اندر خورد | |||||
گر ایدر چنین بی گناه آمدی | چرا با زره نزد شاه آمدی | |||||
پذیره شدن زین نشان راه نیست | کمان وزره هدیهٔ شاه نیست | |||||
سیاوش بدانست کآن کار اوست | برآشفتن شاه بازار اوست | |||||
از آنپس که بشنید آن زشت خوی | بدو گفت کای ناکس کینه جوی | ۲۳۷۰ | ||||
تو زین کرده فرجام کیفر بری | زتخمی کجا کشتهٔ بر خوری | |||||
هزاران سر مردم بی گناه | بدین گفت تو گشت خواه تباه | |||||
بگفتار تو خیره گشتم زراه | تو کردی که آزرده گشتست شاه | |||||
وزآنپس چنین گفت کای شهریار | بتیزی مدار آتش اندر کنار | |||||
نه بازیست این خون من ریختن | ابا بیگناهان برآویختن | ۲۳۷۵ | ||||
بگفتار گرسیوز بد نژاد | مده شهر توران وخود را بباد | |||||
نگه کرد گرسیوز رنگ کار | زگفت سیاوخش با شهریار | |||||
برآشفت وگفت ای سپهبد چه بود | بدشمن چه بایدت گفت وشنود | |||||
چو گفتار گرسیوز افراسیاب | شنید وبرآمد بلند آفتاب | |||||
بلشکر بفرمود تا ایغ تیز | کشند وخروشند چون رستخیز | ۲۳۸۰ | ||||
سیاوخش از بهر پیمان که بست | سوی تیغ ونیزه نیازید دست | |||||
نفرمود کسرا زیاران خویش | که آرد یکی پای در جنگ پیش | |||||
بداندیش افراسیاب دژم | همی کرد بر شاه ایران ستم | |||||
همی گفت یکسر بخنجر دهید | برین دشت کشتی بخون بر نهید | |||||
از ایران سپه بود مردی هزار | همه نامدار از در کارزار | ۲۳۸۵ | ||||
همه کشته خسته جگر وبرگشته کار | سرآمد بدیشان چنان روزگار | |||||
نیارست یک ترک بر روی شاه | نیازید دست اندر آن کینه گاه | |||||
چو بخت سیاوخش برگشته شد | دلیران او یکسره کشته شد | |||||
گرفتند هرکس ابر شاه دست | بینداختند تیر پنحاه وشست | |||||
بتیز وبنیزه ببد خسته شاه | نگون اندر آمد زپشت سپاه | ۲۳۹۰ | ||||
همی گشت بر خاک تیره چو مست | گروی زره دست اورا ببست | |||||
نهادند بر گردنش پالهنگ | دو دست از پس پشت بسته چو سنگ | |||||
روان خون از آن چهرهٔ ارغوان | هم از روز نادیده چشم جوان | |||||
همی تاختندش پیاده کشان | چنان روزبانان مردم کشان | |||||
برفتند سوی سیاوخش گرد | پس وبیش وهر سو سپه بود گرد | ۲۳۹۵ | ||||
چنین گفت سالار توران سپاه | کز ایدر کشیدش بیکسو زراه | |||||
کنیدش بخنجر سر از تن جدا | بشخّی که هرگز نروید گیا | |||||
بریزید خونش برآن گرم خاک | ممانید دیر ومدارید باک | |||||
چنین گفت با شاه یکسر سپاه | کزو شهریارا چه دید گناه | |||||
چه کردست با تو نگوئی همی | که بر خون او دست شوئی همی | ۲۴۰۰ | ||||
چرا کشت خواهی کسیرا که تاج | بگرید برو زار وهم تخت عاج | |||||
بهنگام شادی درختی مکار | که زهر آرد از بار او روزگار | |||||
همی بود گرسیوز بدگمان | زبیهودگی یار مردم کشان | |||||
که خون سیاوش بریزد زدرد | کزو داشت در دل بروز نبرد | |||||
زپیران یکی بود کهتر بسال | برادر بد اورا وفرّخ همال | ۲۴۰۵ | ||||
کجا پیلسم بود نام جوان | گوی پر هنر بود وروشن روان | |||||
چنین گفت با نامور پیلسم | که این شاخ را بار دردست وغم | |||||
زدانا شنیدم یکی داستان | خرد بد بدو نیز همداستان | |||||
که آهسته دل کی پشیمان شود | هم آشفته را هوش درمان شود | |||||
شتاب وبدی کار آهرمنست | پشیمانی جان ورنج تنست | ۲۴۱۰ | ||||
سری را که باشی ورا پادشا | بتیزی بریدن نباشد روا | |||||
ببندش همی دار تا روزگار | برین مردرا باشد آموزگار | |||||
چو باد خرد بر دلت بر وزد | از آنپس ورا سر بریدن سزد | |||||
مفرمای اکنون وتیزی مکن | که تیزی پشیمانی آرد ببن | |||||
سری را کجا تاج باشد کلاه | نشاید برید ای خردمند شاه | ۲۴۱۵ | ||||
چه برّی همی تو سر بیگناه | که کاؤس ورستم بود کینه خواه | |||||
پدر شاه ورستمش پرورده است | بنیکوی اورا برآورده است | |||||
نه بینیم ما نیک ازین زشت کار | به پیچی بفرجام ازین روزگار | |||||
بیاد آورد آن تیغ الماسگون | کز آن تیغ گردد جهان سر نگون | |||||
وز آن نامداران ایران گروه | که از جنگشان گشت گیتی ستوه | ۲۴۲۰ | ||||
فریبرز کاؤس درّنده شیر | که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر | |||||
چو پیل دمنده گو پیلتن | که خوارست بر چشم او انجمن | |||||
چو گودرز وگرگین وفرهاد وطوس | ببندند بر کوههٔ پیل کوس | |||||
بدین کین ببندند یکسر کمر | درو دشت گردد پر از نیزه ور | |||||
نه من پای دارمنه مانند من | نه گردی زگردان این انجمن | ۲۴۲۵ | ||||
همانا که پیران بیآید پگاه | ازو بشنود داستان نیز شاه | |||||
مگر خود نیازت نیآید بدین | مگستر بگیتی چنین تخم کین | |||||
مغرمای کردن بدین بر شتاب | که توران شود سر بسر زین خراب | |||||
سپهبد زگفتار او نرم شد | ولیکن برادر بی آزرم شد | |||||
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند | بگفت جوانی هوارا مبند | ۲۴۳۰ | ||||
از ایرانیان دشت پر کرگس شد | گر از کین بترسی همینت بس است | |||||
سیاوش چو بخروشد از روم وچین | پر از گرز وشمشیر بینی زمین | |||||
همی بد که کردی ترا خود نه بس | که خیره همه بشنوی رای کس | |||||
سپردی هم مار وخستی سرش | بدیبا بپوشید خواهی برش | |||||
گرایدون که اورا بجان زینهار | دهی من نباشم بر شهریار | ۲۴۳۵ | ||||
روم گوشهٔ گیرم اندر جهان | مگر خود سرآید بزودی روان | |||||
برفتند پیچان دمور وگروی | بر شاه توران نهادند روی | |||||
که چندین زخون سیاوش مپیچ | که آرام بخواب آید اندر بسیچ | |||||
بگفتار گرسیوز رهنمای | برآرای وبردار دشمن زجای | |||||
زدی دام ودشمن گرفتی بدوی | بکش تیز وتیره مکن آب روی | ۲۴۴۰ | ||||
سر اینست از ایران که داری بدست | دل بدسگالان بباید شکست | |||||
سپاهی بدین گونه کردی تباه | نگر تا چه گونه بود با تو شاه | |||||
اگر خود نیآزردیت از نخست | بآب این گنه را توانست شست | |||||
کنون آن به آید که او در جهان | نباشد پدید آشگار ونهان | |||||
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه | کزو من بدیده ندیدم گناه | ۲۴۴۵ | ||||
ولیکن بگفت ستاره شمر | بفرجام زو سختی آید بسر | |||||
ورایدون که خونش بریزم بکین | یکی گرد خیزد زتوران زمین | |||||
که خورشید از این گرد تیره شود | هشیوار از آن روز خیره شود | |||||
بتوران گزند مرا آمدست | غم ودرد ورنج مرا آمدست | |||||
رها کردنش بدتر از کشتنست | همان کشتنش نیز رنج منست | ۲۴۵۰ | ||||
خردمند با مردم بدگمان | نداند کسی راز چرخ روان |