شاهنامه (تصحیح ژول مل)/اندرز کردن سیاوش فرنگیس
ظاهر
اندرز کردن سیاوش فرنگیس را
سیاوش بدو گفت کآن خواب من | بجای آمد وتیره شد آب من | |||||
مرا زندگانی سر آید همی | غم روز تلخ اندر آید همی | |||||
گر ایوان من سر بکیوان کشید | همان زهر مرگم بباید چشید | |||||
اگر عمر باشد هزار ودویست | بجز خاک تیره مرا جای نیست | ۲۳۰۰ | ||||
یکی سینهٔ شیر باشدش جای | یکی کرگس ودیگریرا همای | |||||
زشب روشنائی نجوید کسی | کجا بهره دارد زدانش بسی | |||||
ترا پنج ماهست از آبستنی | ازین نامور بچّهٔ رستنی | |||||
درخت گزین تو بار آورد | جهانرا یکی شهریار آورد | |||||
سرافراز کیخسرو نام کن | بغم خوردن اورا دلارام کن | ۲۳۰۵ | ||||
زخورشید تابنده تا تیره خاک | گذر نیست از داد یزدان پاک | |||||
زپرّ پشه تا پی زنده پیل | همان چشمهٔ آب ودریای نیل | |||||
نهانی مرا خاک توران بود | که گوید که خاکم بایران بود | |||||
چنین گردد این گنبد تیز رو | سرای کهنرا نبینند تو | |||||
ازین پس بفرمان افراسیاب | مرا بخت نیز اندر آمد بخواب | ۲۳۱۰ | ||||
ببرّند بر بی گنه این سرم | زخون جگر بر نهند افسرم | |||||
نه تابوت یابم نه گور وکفن | نه بر من بگرید کسی زانجمن | |||||
بمانم بسان غریبان بخاک | سرم گردد از تن بشمشیر چاک | |||||
بخواری ترا روزبانان شاه | سر وتن برهنه برندت براه | |||||
بیآید سپهدار پیران بدر | بخواهش بخواهد ترا از پدر | ۲۱۳۵ | ||||
نکرده گناهی بجان زینهار | بخواهد بکاخت برد زاروار | |||||
در ایوان آن پیر سر پر هنر | برانی بکیخسرو نامور | |||||
از ایران بیآید یکی چاره گر | بفرمان دادار بسته کمر | |||||
از ایدر ترا با پسر در نهان | سوی رود جیحون برد ناگهان | |||||
نشانند بر تخت شاهی ورا | بفرمان بود مرغ وماهی ورا | ۲۳۲۰ | ||||
از ایران یکی لشکر آرد بکین | پر آشوب گردد سراسر زمین | |||||
برین گونه خواهد گذشتن سپهر | نخواهد شدن رام با کس بمهر | |||||
بسا لشکرا کز پی کین من | بپوشند جوشن بآئین من | |||||
زگیتی سراسر برآید خروش | زمانه زکیخسرو آید بجوش | |||||
پی رخش رستم زمین بسپرد | زتوران کسیرا بکس نشمرد | ۲۳۲۵ | ||||
بکنیم از امروز تا رستخیز | نه بینی جز از گرز وشمشیر تیز | |||||
وز آنپس سیاوخش آزاده مرد | رخانرا بسوی فرنگیس کرد | |||||
ورا کرد پدرود وبا او بگفت | که من رفتنی گشتم ای نیک جفت | |||||
برین گفتها بر تو دل سخت کن | تن از ناز واز تخت پردخته کن | |||||
خروش وفغان کرد ودل پر زدرد | برون رفت از ایوان دو رخساره زرد | ۲۳۳۰ | ||||
جهانا ندانم چرا پروری | چو پروردهٔ خویشرا بشکری | |||||
فرنگیس رخ خسته وکنده موی | روان کرد در رخ زدیده دو جوی | |||||
سیاوش چو با جفت غمها بگفت | خروشان بدو اندر آوریخت جفت | |||||
رخش پر زخون دل ودیده گشت | سوی آخر تازی اسپان گذشت | |||||
بیآورد شبرنگ به زاد را | که دریافتی روز کین بادرا | ۲۳۳۵ | ||||
خروشان سرش را ببر در گرفت | عنان وفسارش زسر بر گرفت | |||||
بگویش اندرش گفت زاری براز | که بیدار دل باش وبا کس مساز | |||||
چو کیخسرو آید بکین خواستن | عنانش ترا باید آراستن | |||||
از آخر ببر دل بیکبارگی | که اورا تو باشی بکین بارگی | |||||
ورا بارگی باش وگیتی بکوب | زدشمن بنعلت را بروب | ۲۳۴۰ | ||||
دگر مرگرا همی کرد پی | برافروخت برسان آتش زنی | |||||
زدیبا ودینار ودرّ وگهر | زتاج وزتیغ وکلاه وکمر | |||||
بگنج اندر آگنده چیزی که بود | وز ایوان وگلشن برآورد دود |