شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشوری دادن افراسیاب سیاوش را

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

کشوری دادن افراسیاب سیاوش را

کشوری دادن افراسیاب سیاوشرا

  برین کار بگذشت یکهفته نیز سپهبد برآراست بسیار چیز  
  از اسپان تازی واز گوسفند هم از جوشن وخود وگرز وکمند  
  زدینار واز بدرهای درم زپوشیدنیها واز بیش وکم  
  وز آن مرز تا پیش دریای چین همه نام بردند شهر وزمین  
  بفرسنگ صد بود بالای اوی نشایست پیومد پهنای اوی  ۱۶۵۰
  نوشتند منشور بر پرنیان همه پادشاهی برسم کیان  
  بپیش سیاوش فرستاد شاه ابا تخت زرّین وزرّین کلاه  
  وز آنپس بیآراست میدان سور هر آنکس که رفتی زنزدیک ودور  
  می وخوان وخوالیگران یافتی بخوردی وهرچند که تافتی  
  ببردی ورفتی سوی خان خویش بدی شاد یکهفته مهمان خویش  ۱۶۵۵
  در بسته زندانها بر کشاد ازو شادمان روز واو نیز شاد  
  بهشتم سیاوش بیآمد پگاه ابا گرد پیران بنزدیک شاه  
  بدستورئ بازگشتن بکاخ برفتند یکسر بکاخ فراخ  
  گرفتند هر دو برو آفرین که ای نامور شهریار زمین  
  همیشه ترا جاودان باد روز بشادی وبدخواه را پشت کوز  ۱۶۶۰
  وز آنجایکه بازگشتند شاد بسی از جهاندار کردند یاد  
  چنین نیز یکسال گردان سپهر همی گشت بیدار با داد ومهر  
  فرستاده آمد زنزدیک شاه بنزد سیاوش یکی نیک خواه  
  که پرسد همی شاه را شهریار همی گوید ای مهتر نامدار  
  کز ایدر ترا داده ام تا بچمن یکی گرد برگرد وبنگر زمین  ۱۶۶۵
  بشهری که آرام ورای آیدت همه آرزوها بجای آیدت  
  بشادی بباش وبنیکی بمان زخوشی مپرداز دل یکزمان  
  سیاوش چو بشنید دل گشت شاد بزد نای وکوس وبنه بر نهاد  
  سلاح فراوان وزرّین کلاه ببردند با گنج با او براه  
  فراوان عماری بیآراستند پس پرده خوبان بپیراستند  ۱۶۷۰
  فرنگیس را در عماری نشاند بنه بر نهاد وعماری براند  
  بشادی برفتند سوی ختن همه نامداران شدند انجمن  
  که سالار پیران از آن شهر بود که از بد گمانیش بی بهر بود  
  همی بود یکماه مهمان اوی بر آن سر چنین بود پیمان اوی  
  زخوردن نیآسود یک روز شاه گهی می وروز گاه نخچیرگاه  ۱۶۷۵
  سر ماه برخاست آواز کوس بدآنگه که خیزد خروش خروس  
  بیآمد سوی پادشاهئ خویش سپاه از پس پشت وپیرانش پیش  
  بدآن مرز چون مردم آگه شدند بزرگان براه شهنشه شدند  
  بکام دل از جای برخاستند جهانی بآئین بیآراستند  
  از آن پادشاهی خروشی بخاست که گفتی شب رستخیزست راست  ۱۶۸۰
  زبس رامش ونالهٔ چنگ ونای تو گفتی همی دل بجنبد زجای  
  بجائی رسیدند که آباد بود یکی خوب فرخنده بنیاد بود  
  بیک روی دریا بیک روی کوه بیک روی نخچیر دور از گروه  
  درختان بسیاو وآب روان همی شد دل سال خورده جوان  
  سیاوش بپیران سخن بر کشاد که اینت بر وبوم فرّخ نهاد  ۱۶۸۵
  بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد بشادی مرا دلگشای  
  برآرم یکی شارسان فراخ فراوان بدو اندرون باغ وکاخ  
  نشستنگهی بر فرازم بماه چنان جون بود در خور تاج وگاه  
  بدو گفت پیران کای خوبرای برآن رو که اندیشه آید بجای  
  چو فرمان دهی همچنانت که خواست بر آرم یکی جای تا ماه راست  ۱۶۹۰
  نخواهم که باشد مرا بوم وگنج زمان وزمین از تو دارم سپنج  
  سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری ببار  
  مرا گنج وخوبی همه آن تست بهر جای رنج تو بینم نخست  
  یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند بدو انجمن