شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشوری دادن افراسیاب سیاوش را
ظاهر
کشوری دادن افراسیاب سیاوشرا
برین کار بگذشت یکهفته نیز | سپهبد برآراست بسیار چیز | |||||
از اسپان تازی واز گوسفند | هم از جوشن وخود وگرز وکمند | |||||
زدینار واز بدرهای درم | زپوشیدنیها واز بیش وکم | |||||
وز آن مرز تا پیش دریای چین | همه نام بردند شهر وزمین | |||||
بفرسنگ صد بود بالای اوی | نشایست پیومد پهنای اوی | ۱۶۵۰ | ||||
نوشتند منشور بر پرنیان | همه پادشاهی برسم کیان | |||||
بپیش سیاوش فرستاد شاه | ابا تخت زرّین وزرّین کلاه | |||||
وز آنپس بیآراست میدان سور | هر آنکس که رفتی زنزدیک ودور | |||||
می وخوان وخوالیگران یافتی | بخوردی وهرچند که تافتی | |||||
ببردی ورفتی سوی خان خویش | بدی شاد یکهفته مهمان خویش | ۱۶۵۵ | ||||
در بسته زندانها بر کشاد | ازو شادمان روز واو نیز شاد | |||||
بهشتم سیاوش بیآمد پگاه | ابا گرد پیران بنزدیک شاه | |||||
بدستورئ بازگشتن بکاخ | برفتند یکسر بکاخ فراخ | |||||
گرفتند هر دو برو آفرین | که ای نامور شهریار زمین | |||||
همیشه ترا جاودان باد روز | بشادی وبدخواه را پشت کوز | ۱۶۶۰ | ||||
وز آنجایکه بازگشتند شاد | بسی از جهاندار کردند یاد | |||||
چنین نیز یکسال گردان سپهر | همی گشت بیدار با داد ومهر | |||||
فرستاده آمد زنزدیک شاه | بنزد سیاوش یکی نیک خواه | |||||
که پرسد همی شاه را شهریار | همی گوید ای مهتر نامدار | |||||
کز ایدر ترا داده ام تا بچمن | یکی گرد برگرد وبنگر زمین | ۱۶۶۵ | ||||
بشهری که آرام ورای آیدت | همه آرزوها بجای آیدت | |||||
بشادی بباش وبنیکی بمان | زخوشی مپرداز دل یکزمان | |||||
سیاوش چو بشنید دل گشت شاد | بزد نای وکوس وبنه بر نهاد | |||||
سلاح فراوان وزرّین کلاه | ببردند با گنج با او براه | |||||
فراوان عماری بیآراستند | پس پرده خوبان بپیراستند | ۱۶۷۰ | ||||
فرنگیس را در عماری نشاند | بنه بر نهاد وعماری براند | |||||
بشادی برفتند سوی ختن | همه نامداران شدند انجمن | |||||
که سالار پیران از آن شهر بود | که از بد گمانیش بی بهر بود | |||||
همی بود یکماه مهمان اوی | بر آن سر چنین بود پیمان اوی | |||||
زخوردن نیآسود یک روز شاه | گهی می وروز گاه نخچیرگاه | ۱۶۷۵ | ||||
سر ماه برخاست آواز کوس | بدآنگه که خیزد خروش خروس | |||||
بیآمد سوی پادشاهئ خویش | سپاه از پس پشت وپیرانش پیش | |||||
بدآن مرز چون مردم آگه شدند | بزرگان براه شهنشه شدند | |||||
بکام دل از جای برخاستند | جهانی بآئین بیآراستند | |||||
از آن پادشاهی خروشی بخاست | که گفتی شب رستخیزست راست | ۱۶۸۰ | ||||
زبس رامش ونالهٔ چنگ ونای | تو گفتی همی دل بجنبد زجای | |||||
بجائی رسیدند که آباد بود | یکی خوب فرخنده بنیاد بود | |||||
بیک روی دریا بیک روی کوه | بیک روی نخچیر دور از گروه | |||||
درختان بسیاو وآب روان | همی شد دل سال خورده جوان | |||||
سیاوش بپیران سخن بر کشاد | که اینت بر وبوم فرّخ نهاد | ۱۶۸۵ | ||||
بسازم من ایدر یکی خوب جای | که باشد بشادی مرا دلگشای | |||||
برآرم یکی شارسان فراخ | فراوان بدو اندرون باغ وکاخ | |||||
نشستنگهی بر فرازم بماه | چنان جون بود در خور تاج وگاه | |||||
بدو گفت پیران کای خوبرای | برآن رو که اندیشه آید بجای | |||||
چو فرمان دهی همچنانت که خواست | بر آرم یکی جای تا ماه راست | ۱۶۹۰ | ||||
نخواهم که باشد مرا بوم وگنج | زمان وزمین از تو دارم سپنج | |||||
سیاوش بدو گفت کای بختیار | درخت بزرگی تو آری ببار | |||||
مرا گنج وخوبی همه آن تست | بهر جای رنج تو بینم نخست | |||||
یکی شهر سازم بدین جای من | که خیره بماند بدو انجمن |