شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پرسیدن کاوس کار بچگان را
ظاهر
پرسیدن کاؤس کار بچگان را
وز آنپس نگه کرد کاؤس شاه | کسیرا که کردی به اختر نگاه | ۴۴۵ | ||||
بجست وبخوبی بر خویش بخواند | بپرسید وبر تخت زرّین نشاند | |||||
زسودابه ورزم هاماوران | سخن گرفت هرگونهٔ بی کران | |||||
بدآن تا شوند آگه از کار اوی | بدانش بدانند بیکار اوی | |||||
وز آن کودکان نیز بسیار گفت | سخنها برون آورید از نهفت | |||||
همه زیج وصلّاب بر داشتند | بدآن کار یکهفته بگذاشتند | ۴۵۰ | ||||
سرنجام گفتند کین کی بود | که جامی که زهر افگنی می بود | |||||
دو کودک زپشت یکی دیگرند | نه از پشت وشاه ونه زین مادرند | |||||
گر از گوهر شهریار آمدی | ازین زیجها جستن آسان شدی | |||||
نه پیداست رازش درین آسمان | نه اندر زمین این شکفتی بدان | |||||
نشان بداندیش ناپاک زن | بگفتند با شاه وبا انجمن | ۴۵۵ | ||||
بنالید سودابه وداد خواست | زشاه جهاندار فریاد خواست | |||||
همی گفت هم داستانم زشاه | بزخم بافگندن از تخت وگاه | |||||
زفرزند کشتن بپیچد دلم | زمان تا زمان سر زتن بگسلم | |||||
بدو گفت شاه ای زن آرام گیر | همه منگر امروز فرجام گیر | |||||
همه روزبانان درگاه شاه | بفرمود تا برگرفتند راه | ۴۶۰ | ||||
همه شهر وبرزن بپای آورند | زن بدکنشرا بجای آورند | |||||
بنزدیکی اندر نشان یافتند | جهان دیدگان تیز بشتافتند | |||||
کشیدند بد بخت زنرا براه | بخواری ببردند نزدیک شاه | |||||
بخوشی بپرسید وکردش امید | بسی روز را نیز دادش نوید | |||||
نبد هیچ خستو بدآن داستان | نبد شاه پرمایه همداستان | ۴۶۵ | ||||
بفرمود که او پیش بیرون برند | بسی چاره جویند وافسوت برند | |||||
چو خستو نباشد میانش به ارّ | ببرّند واین دانم آئین وفرّ | |||||
ببردند زنرا زدرگاه شاه | زشمشیر گفتند واز دار وچاه | |||||
چنین گفت دیگر که من بی گناه | چگویم بدین نامور پیشگاه | |||||
بگفتند با شاه این زن چه گفت | جهان آفرین داند اندر نهفت | ۴۰۷ | ||||
بسودابه فرمود تا رفت پیش | ستاره شمر گفت گفتار خویش | |||||
که این هر دو کودک زجادو زنند | بدیدار واز پشت آهرمنند | |||||
چنین پاسخ آورد سودابه باز | که نزدیک ایشان خرد نیست راز | |||||
که ایشان هه این سخن در نهفت | زبیم سیاوش نیارند گفت | |||||
زبیم سپهبد گو پیلتن | بلرزد همی شیر در انجمن | ۴۷۵ | ||||
کجا زور دارد بهشتاد پیل | ببندد چو خواهد ره آب نیل | |||||
همی لشکری نامور صد هزار | گریزند ازو در صف کارزار | |||||
مرا نیز پایاب او چون بود | گر دیده همواره پر خون بود | |||||
جز آنکو بفرماید اختر شناس | چه گوید سخن وز که جوید سپاس | |||||
ترا گر غم خرد فرزند نیست | مرا خود فزون ازتو پیوند نیست | ۴۸۰ | ||||
سخن گر گرفتی چنین سرسری | بدآن گیتی افگندم این داوری | |||||
زدیده فزون زآن ببارید آب | که بر دارد از رود نیل آفتاب | |||||
سپهبد زگفتار او شد دژم | همی زار بگریست با او بهم | |||||
گسی مرد سودابه را خسته دل | بدآن درد بنهاد پیوسته دل | |||||
چنین گفت کاندر جهان این سخن | پژوهیم تا بر چه آید ببن | ۴۸۵ | ||||
زپهلو همه موبدانرا بخواند | زسودابه چندین سخنها براند | |||||
چنین گفت موبد بشاه جهان | که درد سپهبد نماند نهان | |||||
چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی | بباید زدن سنگرا بر سبوی | |||||
که هرچند فرزند هست ارجمند | دل شاه از اندیشه یابد گزند | |||||
وزین دختر شاه هاماوران | پر اندیشه گشتی بدیگر کرام | ۴۹۰ | ||||
زهر دو سخن چون برین گونه گشت | بر آتش یکیرا بباید گذشت | |||||
چنین است فرمان چرخ بلند | که بر بیگناهان نیآید گزند | |||||
جهاندار سودابه را پیش خواند | زبد با سیاوش بگفتن نشاند | |||||
سرانجام گفت ایمن از هر دو آن | مگردد مرا دل نه روشن روان | |||||
مگر کآتش تیز پیدا کند | گنه کرده را زود رسوا کند | ۴۹۵ | ||||
چنین پاسخ آورد سودابه پیش | که من راست گوی بگفتار خویش | |||||
فگنده دو کودک نمودم بشاه | ازین بیشتر کس نبیند گناه | |||||
سیاوخش را کرد باید درست | که این بد بکرد وتباهی بجست | |||||
سیاوخش را گفت شاه زمین | که رایست چه بیند کنون اندرین | |||||
سیاوش چنین گفت با شهریار | که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار | ۵۰۰ | ||||
اگر کوه آتش بود بسپر | ازین ننگ خوارست اگر نگذرم |