شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پاسخ دادن زال موبدان را
ظاهر
پاسخ دادن زال موبدانرا
| زمانی در اندیشه بد زال زر | برآورد یال وبگسترد بر | |||||
| وز آنپس زبانرا بپاسخ کشاد | همه پرسش موبدان کرد یاد | |||||
| نخست از ده ودو درخت بلند | که هریک همی شاخ می برکشیدند | |||||
| به سالی ده ودو بود ماه نو | چو شاه نوآئین ابر کاه نو | ۱۴۴۵ | ||||
| بسی روز مهرا سر آید شمار | برین سان بود گردش روزگار | |||||
| کنون آن که گفتی زکار دو اسپ | فروزان بکردار آذرگشسپ | |||||
| سپید وسیاهست هر دو زمان | پس یکدگر تیز هر دو روان | |||||
| شب وروز باشد که میبگذرد | دم چرخ بر ما همی بشمرد | |||||
| نیابند مر یکدگر را بتگ | دوان همچو نخچیر از پیش سگ | ۱۴۵۰ | ||||
| ودیگر که گفتی از آن سی سوار | کجا بر گذشتند بر شهریار | |||||
| شمار مه نو برین گونه دان | چنین کرد فرمان خدای جهان | |||||
| نگفتی سخن جز زنقصان ماه | که یک شب کم آید همی گاه گاه | |||||
| کنون از نیام این سخن بر کشیم | زدو سرو کآن مرغ دارد نشیم | ۱۴۵۵ | ||||
| زبرج بره تا ترازو جهان | همی تیرگی دارد اندر نهان | |||||
| چو زین باز گردد بماهی شود | بدآن تیرگی وسیاهی شود | |||||
| دو سرو آن دو بازوی چرخ بلند | کزوئیم شادان ازو مستمند | |||||
| برو مرغ پرّان تو خورشید دان | جهانرا بدو بیم وامّید دان | |||||
| دگر شارسان از بر کوهسار | سرای درنگست وجای شمار | ۱۴۶۰ | ||||
| همین خارسان این سرای سپنج | که هم ناز ودردست وهم رنج وگنج | |||||
| همی دم زدن بر تو بر بشمرد | هم او بر فزاید وهم بشکرد | |||||
| برآید یکی باد با زلزله | زگیتی برآید خورش وخله | |||||
| همه رنج ما مانده با خارسان | گذر کرد باید سوی شارسان | |||||
| کسی دیگر از رنج ما بر خورد | نماند برو نیز وهم بگذرد | ۱۴۶۵ | ||||
| چنین رفت از آغاز یکسر سخن | همین باشد واین نگردد کهن | |||||
| اگر توشه مان نیکنامی بود | روان مان بدآن سر گرامی بود | |||||
| وگر آز ورزیم وپیچان شویم | پدید آید آنگه که بیجان شویم | |||||
| گر ایوان ما سر بکیوان درست | از آن بهرهٔ ما یکی چادرست | |||||
| چو پوشد بر وروی ما خشک خاک | همه جای ترس است وتیمار وباک | ۱۴۷۰ | ||||
| بیابان وآن مرد با تیز داس | تر وخشک را زو دل اندر هراس | |||||
| تر وخشک یکسان همی بدرود | وگر لابه سازی سخت نشنود | |||||
| دروگر زمان است وما چون گیا | همانش نبیره همانش نیا | |||||
| به پیر وجوان یک بیک ننگرد | شکاری که پیش آیدش بشکرد | |||||
| جهانرا چنینست ساز ونهاد | که جز مرگرا کس زمادر نزاد | ۱۴۷۵ | ||||
| ازین در درآید وزآن بگذرد | زمنه برو دم همی بشمرد | |||||