شاهنامه (تصحیح ژول مل)/سخن گفتن سیاوش با پیران از بودنیها
ظاهر
سخن گفتن سیاوش با پیران از بودنیها
از آن بوم خرّم چو گشتند باز | سیاوش همی بود با دل براز | |||||
از اخترشناسان بپرسید شاه | که من ساختم ایدر یکی جایگاه | ۱۷۵۰ | ||||
ازو فرّ وبختم بسامان بود | وبا دل زکرده پشیمان بود | |||||
بگفتند یکسر بشاه زمین | که بس نیست فرخنده بنیاد این | |||||
از اختر شناسان برآورد خشم | دلش گرد پر درد وپر آب چشم | |||||
عنان تگاور همیداشت نرم | همی ریخت از دیدگان آب گرم | |||||
بدو گفت پیران که ای شهریار | چبودت که گشتی چنین سوگوار | ۱۷۵۵ | ||||
چنین داد پاسخ که چرخ بلند | دلم کرد پر درد وجانم نژند | |||||
که هر چند گرد آورم خواسته | همان گنج وهم کاخ آراسته | |||||
بفرجام یکسر بدشمن رسد | بدی بد بود مرگ بر تن رسد | |||||
که چون گنگدژ در جهان جای نیست | چنو شارسانی دلارای نیست | |||||
مرا فرّ نیکی دهش یار بود | خردمندی وبخت بیدار بود | ۱۷۶۰ | ||||
بدانسان یکی شارسان ساختم | سرشرا به پروین برافراختم | |||||
کنون اندرین هم بکار آورم | بروبر فراوان نگار آورم | |||||
چو خرّم شوم جای وآراسته | پر از گنج وهم کاخ وهم خواسته | |||||
نباشد مرا شاد بودن بسی | نشیند بدین جای دیگر کسی | |||||
نه من شاد باشم نه فرزند من | نه پرمایه گردی زپیوند من | ۱۷۶۵ | ||||
نباشد مرا زندگانی دراز | زکاخ واز ایوان شوم بی نیاز | |||||
شوم تخت من گاه افراسیاب | کند بی گنه مرگ بر من شتاب | |||||
چنین است راز سپهر بلند | گهی شاد دارد گهی مستمند | |||||
بدو گفت پیران که ای سرفراز | مکن خیره اندیشه در دل دراز | |||||
که افراسیاب از بلا پشت تست | بشاهی نگین اندر انگشت تست | ۱۷۷۰ | ||||
مرا نیز تا جان بود در تنم | بکوشم که پیمان تو نشکنم | |||||
نمانم که بادی بتو برگذرد | وگر موی بر تو هوا بشمرد | |||||
سیاوش بدو گفت کای نیکنام | نبینم بجز نیکنامیت کام | |||||
همه راز من آشکارای تست | که بیدار دل باشی وتندرست | |||||
من آگاهی از فرّ یزدان دهم | هم از راز چرخ بلند آگهم | ۱۷۷۵ | ||||
بگویم ترا بودنیها درست | از ایوان وباغ اندر آیم نخست | |||||
بدآن تا نگوئی چو بینی چنان | که این بر سیاوش چرا بد نهان | |||||
تو ای گرد پیران بسیار هوش | بدین گفتها پهن بکشای گوش | |||||
فراوان برین نگذرد روزگار | که بیکار بیدار دل شهریار | |||||
کند راز کشته مرا بی گناه | کسی دیگر آید بدین تاج وگاه | ۱۷۸۰ | ||||
تو پیمان همی داری وراه راست | ولیکن فلکرا جز آن است خواست | |||||
زگفتار بد گوی واز بخت بد | برین بر چنان بی گناه بد رسد | |||||
بر آشوبد ایران وتوران بهم | زکینه شود زندگانی دژم | |||||
پر از رنج گردد سراسر زمین | زمانه شود پر زشمشیر کین | |||||
زبس زرد وسرخ وسیاه وبنفش | کز ایران بتوران ببینی درفش | ۱۷۸۵ | ||||
بسی غارت وبردهٔ خواسته | پراگندن گنج آراسته | |||||
بسا کشورا کآن بپای ستور | بکوبند وگردد بجوی آب شور | |||||
سپهدار توران زکردار خویش | پشیمان شود هم زگفتار خویش | |||||
پشیمانی آنگه نداردش سود | که بر خیزد از بوم آباد دود | |||||
از ایران وتوران برآید خروش | جهانی زخون من آید بجوش | ۱۷۹۰ | ||||
جهاندار بر چرخ چون این نوشت | بفرمان او بر دهد هر چه کشت | |||||
بیآ تا بشادی دهیم وخوریم | چو گاه گذشتن بود بگذریم | |||||
چه بندی دل اندر سرای سپنج | چه نازی بگنج وچه نالی زرنج | |||||
کز آن گنج دیگر کسی بر خورد | جهاندیده دشمن چرا پرورد | |||||
چو بشنید پیران واندیشه کرد | زگفتار او شد دلش پر زدرد | ۱۷۹۵ | ||||
همی گفت کز من بد آمد بمن | گر او راست گوید همی این سخن | |||||
بلا من کشیدم بتوران زمین | پراگندم اندر جهان تخم کین | |||||
که اورا بتوران کشیدم برنج | سپردم بدو کشور وتاج وگنج | |||||
شنودم همه پاک گفتار شاه | چنین گفت با من همی گاه گاه | |||||
وز آنپس چنین گفت با او بمهر | که از جنبش وکار گردان سپهر | ۱۸۰۰ | ||||
چه دانی واین واین رازها کی کشاد | همانا که ایرانت آمد بیاد | |||||
زکاؤس واز تخت شاهنشهی | بیاد آمدت روزگار بهی | |||||
دل خویش زین گفته خرسند کن | هم آهنگ ورای خردمند کن | |||||
همه راه ازین گونه بد گفتگوی | دل از بودنیها پر از جستجوی | |||||
چو از پشت اسپان فرود آمدند | زگفتار یکبار دم بر زدند | ۱۸۰۵ | ||||
یکی خوان زرّین بیآراستند | می ورود ورامشگران خواستند |