پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رسیدن کیخسرو نزد کاوس

از ویکی‌نبشته

رسیدن کیخسرو نزد کاوُس

  چو کیخسرو آمد بر شهریار جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار  
  بآئین جهانی شد آراسته در و بام و دیوار پرخواسته  
  نشسته بهر جای رامشگران گلاب و می و مشک با زعفران  
  همه یال اسپان پر از مشک و می شکر با درم ریخته زیر پی  
  چو کاوُس کی روی خسرو بدید سرشکش ز مژگان برخ بر چگید  ۱۱۶۵
  فرود آمد از تخت و شد پیش اوی بمالید بر روی او چشم و روی  
  جوان جهانجوی بردش نماز گرازان سوی تخت رفتند باز  
  فراوان ز ترکان بپرسید شاه هم از تخت سالار توران سپاه  
  چنین داد پاسخ که آن بی خرد ببد روی گیتی همی بسپرد  
  سپهبد چه پرسد از آن شوم بخت که مه کام باشد مه تاج و مه تخت  ۱۱۷۰
  پدر را بد آن زارواری بکشت زنان مادرم را بزخم درشت  
  که تا من شوم کشته اندر شکم که او را رهائی مبادار ز غم  
  چو گشتم نم از پاک مادر جدا بکوهم فرستاد آن ناسزا  
  شبان بز و گاومیش و ستور شمردم شب و روز گردنده هور  
  سرنجام پیران بیآمد بکوه مرا برد نزدیک آن کین پژوه  ۱۱۷۵
  بترسیدم از کار و کردار اوی بپیچیدم از خشم و آزار اوی  
  بپرسید چند و مرا چند گفت خرد با هنر کردم اندر نهفت  
  ز سر گر بپرسید گفتم ز پای ز خورد ار بپرسید گفتم ز جای  
  ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بیخرد یافت آن تیره رای  
  چو بیمایه دریافت مغز سرم بنفرین فرستاد زی مادرم  ۱۱۸۰
  اگر ویژه ابری بود درّ بار کشنده پدر چون بود دوستدار  
  بدو گفت کاوُس کای سرفراز جهانرا بتاج تو آمد نیاز  
  که هستی بگوهر ز تخم مهان سزاوار و دانا چو شاهنشهان  
  دگر گفت خسرو بکاوُس شاه که ای شهریار جهاندیده گاه  
  ز گیو ار بگویم بخسرو خبر هر آنچه از وی آمد همه سر بسر  ۱۱۸۵
  شکفت آیدش هست جای شکفت کزین برتر اندازه نتوان گرفت  
  که او چند سختی ببرد و نمود بتوران مرا جست و رنج آزمود  
  اگر نیز رنجی نبودی جزین که با من بیآمد بتوران زمین  
  سرافراز دو پهلوان و سپاه پس ما بیآمد چو آتش براه  
  من آن دیدم از گیو کز پیل مست نبیند بهندوستان بت پرست  ۱۱۹۰
  گمانی نبودم که هرگز نهنگ ز دریا بیآید بدینسان بجنگ  
  چنان لشکر گشن و دو پهلوان هزیمت گرفتند پیر و جوان  
  وزآنپس که پیران بیآمد چو شیر میان بسته و بادپایی بزیر  
  بینداخت بر یال و ترگش کمند سر پهلوان اندر آمد ببند  
  بخواهشگری رفتم ای شهریار وگرنه بکندی سرش زار خوار  ۱۱۹۵
  بدآن کو ز درد پدر خسته بود ز بد گفتن ما زبان بسته بود  
  مرا او رهانید و مادر بهم ز چنگال آشفته شیر دژم  
  اگر نه مرا هم بسان پدر همی خواست از تن جدا کرد سر  
  همی تا لب رود جیحون ز جنگ نیآسود با گرزهٔ گاورنگ  
  سرنجام بگذاشت جیحون بخشم بآب و بخشکی نیفگند چشم  ۱۲۰۰
  کسی را که چون او بود پهلوان سر گرد بماند همیشه جوان  
  چو کاوُس گفتار خسرو شنید رخانش بکردار گل بشکفید  
  سر گیو بگرفت اندر کنار ببوسید روی و سرش بی شمار  
  بگودرز بر شه گرفت آفرین بر آن کشور و بوم و بر همچنین  
  چنین خلعتش داد کاندر جهان نبد دیده کس از کهان و مهان  ۱۲۰۵
  نبشتند منشور بر پرنیان خراسان و ری و قم و اصفهان  
  ورا داد سالار جمشید فر دلاور بخورشید بر برد سر  
  کشیدی ورا گفت بسیار رنج کنون بر خور ای رنج دیده ز گنج  
  همانگاه گودرز و گودرزیان کشادند بر آفرینها زبان  
  نهادند سر یکسره بر زمین همی خواند هر کس برو آفرین  ۱۲۱۰
  فرنگیس را گلشن زرنگار بیآراست با طوق و با گوشوار  
  در ایوانها گاه زرّین نهاد فرازش همه دیبهٔ چین نهاد  
  بدو گفت کای بانوی بانوان مبادی از اندوه هرگز نوان  
  بر و بوم و پیوند بگذاشتی فراوان بره رنج برداشتی  
  کنون شهر ایران سرای تو است مرا رهنماینده رای تو است  ۱۲۱۵
  همه بانوان خواندند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین