پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رزم الکوس

از ویکی‌نبشته

رزم الکوس

  نگه کرد افراسیاب آن بدید یکی آه سرد از جگر بر کشید  ۷۱۰
  بپرسید که الکوس جنگی کجاست که چندان همی جنگ شیران بخواست  
  بمستی همی گیورا خواستی همه رزم با رستم آراستی  
  همیشه از ایران بدی یاد اوی کجا شد کنون آتش وباد اوی  
  به الکوس شد آگهی زین سخن که سالار توران چه افگند بن  
  برانگیخت الکوس شبرنگ را بخون شسته بد بی گمان چنگرا  ۷۱۵
  بیآمد دمان تا بقلب سپاه بر شاه توران بپیمود راه  
  بآواز گفتا که جنگی منم همان نرّه شیر ودرنگی منم  
  چو فرمان دهد مر مرا شهریار به تنها روم من بدین کارزار  
  چو بشنید سالار توران زمین بگفتا زلشکر سران بر گزین  
  برون رفت با او زلشکر سوار زمردان جنگی فزون از هزار  ۷۲۰
  همه با سنان سرافشان بدند چو ناهید وهرمزد درفشان بدند  
  چو آمد بنزدیک ایران سپاه بپوشیده از گرد خورشید وماه  
  زواره پدیدار آمد بد جنگجوی بدو نیز الکوس بنهاد روی  
  گمانش چنان بد که او رستمست بدانست کز تخمهٔ نیرمست  
  زواره برآویخت با او بهم بنیزه بکردار شیر دژم  ۷۲۵
  سناندار نیزه بدو نیم گشت زواره از الکوس پر بیم گشت  
  بزد دست وتیغ یلی بر کشید زگرد سواران جهان ناپدید  
  زکین اندرون تیغ بر هم شکست سوی گرز بردند چو باد دست  
  بینداخت الکوس گرز چو کوه که از زخم او شد زواره ستوه  
  بزین اندر از زخم بیهوش گشت بخاک اندر افتاد وخاموش گشت  ۷۳۰
  فرود آمد الکوس تنگ از برش همی خواست از تن بریدن سرش  
  چو رستم برادر بر آن گونه یافت بکردار آتش سوی او شتافت  
  بالکوس بر زد یکی بانگ تند کجا دشت شد سست وشمشیر کند  
  چو الکوس آواز رستم شنید دلش گفتی از پوست آمد پدید  
  بزین اندر آمد بکردار باد زمردی نیآمد بدل برش یاد  ۷۳۵
  بدو گفت رستم که چنگال شیر نپیمودهٔ زآن شدستی دلیر  
  زواره بدرد از بر زین نشست پر از خون دل آزرده از گرز پست  
  برآویخت الکوس با پیلتن بپوشیده بر زین توزی کفن  
  یکی نیزه زد بر کمربند اوی زجوشن نیآمد به پیوند اوی  
  تهمتن یکی نیزه زد بر برش بخون جگر غرقه شد مغفرش  ۷۴۰
  به نیزه همیدون ززین بر گرفت دو لشکر بدو ماند اندر شکفت  
  زدش بر زمین همچو یک لخت کوه پر از بیم شد جان توران گروه  
  بزین هم نشان هفت گرد دلیر گرفتند شمشیر برسان شیر  
  پس پشت ایشان دلاور سران نهادند بر کتف گرز گران  
  چو افراسیاب آن شکفتی بدید بسوی دلیران یکی بنگرید  ۷۴۵
  چنین گفت افراسیاب آن زمان که بر جنگتان چیره شد بدگمان  
  بکوشید ورای پلنگ آورید یکایک برین کین درنگ آورید  
  چو لشکر شنیدند آواز اوی برستم نهادند یکباره روی  
  چو آن دید رستم ابا هفت گرد بتندی وتیزی یکی حمله کرد  
  چنان برگرفتند لشکر زجای که پیدا نیآمد همی سر زپای  ۷۵۰
  بکشتند چندان زجنگ آوران که شد خاک لعل از کران تا کران  
  فگندند پیلان بر آن جای بر چه با سر چه از تن جدا کرده سر  
  برآوردگه جای رفتن نماند سپه را ره برگذشتن نماند