شاهنامه (تصحیح ژول مل)/داستان جنگ هفت گردان
ظاهر
داستان جنگ هفت گردان
چو با مرگ کوشش نداردت سود | کنون رسم رستم بباید شنود | |||||
چه گفت آن سراینده مرد دلیر | که ناگه برآویخت با نرّه شیر | |||||
که گر نام مردی بجوئی همی | بخون تیغ هندی بشوئی همی | |||||
زبدها نبایدت پرهیز کرد | چو پیش آیدت روزگار نبرد | ۵۴۰ | ||||
زمانه چو آمد بتنگی فراز | بد از تو نگردد بپرهیز باز | |||||
چو همره کنی جنگ را با خرد | دلیرت زجنگ آوران نشرد | |||||
خرد را ودینرا رهی دیگرست | سخنهای نیکو ببند اندرست | |||||
کنون از ره رستم جنگجوی | یکی داستانست با رنگ وبوی | |||||
شنیدم که روزی گو پیلتن | یکی سور کرد از در انجمن | ۵۴۵ | ||||
بجائی کجا نام او بد نوند | بدو اندرون کاخهای بلند | |||||
کجا آذر بزر بزرین کنون | بدآنجا فروزد همی رهنمون | |||||
بزرگان ایران بدآن بزمگاه | شدند انجمن نامور یک سپاه | |||||
چو طوس وچو گودرز کشوادگان | چو بهرام وچون گیو آزادگان | |||||
چو گرگین وچون زنگهٔ شاوران | چو کستهم وخرّاد جنگاوران | ۵۵۰ | ||||
چو برزین گردنکش تیغ زن | گرازه که بود افسر انجمن | |||||
ابا هر یک از کهتران بود چند | یکی لشکری نامدار ارجمند | |||||
نیآسود لشکر زمانی زکار | زچوگان وتیر ونبید وشکار | |||||
چو چندی بدینسان گذر کرد روز | بشادی ورامش همه دل فروز | |||||
بمستی چنین گفت یکروز گیو | برستم که ای نامبردار نیو | ۵۵۵ | ||||
گرایدون که رای شکار آیدت | ویوز دونده بکار آیدت | |||||
بنخچیرگاه رد افراسیاب | بپوشیم تابان رخ آفتاب | |||||
زگرد سواران واز یوز وباز | فرازیم همه نیزهای دراز | |||||
بگور تگاور کمند افگنیم | بشمشیر بر شیر بند افگنیم | |||||
بژوپین گراز وتدرّو بباز | بگیریم یکسر بروز دراز | ۵۶۰ | ||||
بر آن دشت توران شکاری کنیم | که اندر جهان یادگاری کنیم | |||||
بدو گفت رستم که بر کام تو | جهان باد ونیکی سرنجام تو | |||||
سحرگه بر آن دشت توران شویم | زنخچیر واز تاختن نغنویم | |||||
ببودند یکسر بدین یک سخن | کسی راه دیکر نیفگند بن | |||||
سحرگه که از خواب برخاستند | بر آرزو رفتن آراستند | ۵۶۵ | ||||
برفتند با یوز وبازان ومهر | گرازان وتازان سوی رود شهد | |||||
بنخچیرگاه رد افراسیاب | بیک دست کوه ودگر رود آب | |||||
دگر سو سرخس وبیابان بپیش | گله کرده بر دشت آهو ومیش | |||||
همه دشت پر خرگه وخیمه گشت | از انبوه آهو سر آسیمه گشت | |||||
زدرّنده شیران زمین شد تهی | به پرّنده مرغان رسید آگهی | ۵۷۰ | ||||
یکی مرغ هر سوی نخچیر بود | اگر کشته گر خستهٔ تیر بود | |||||
ببودند روشن دل وشادمن | زخنده نیآسود لب یک زمان | |||||
چو یکهفته زین گونه با می بدست | ببودند شادان دل ومی پرست | |||||
بهشتم بیآمد تهمتن بگاه | یکی رای شایسته زد با سپاه | |||||
چنین گفت با نامور مهتران | بزرگان گردنکش وسرو ران | ۵۷۵ | ||||
که از ما بافراسیاب این زمان | همانا رسید آگهی بی گمان | |||||
نباید که آن ریمن بد نشان | زند رای با نامور سرکشان | |||||
یکی چاره سازد بیآید بچنگ | کند دست نخچیر بر یوز تنگ | |||||
بباید طلایه بره بر یکی | که چون یابد او آگهی اندکی | |||||
بیآید دهد آگهی از سپاه | نباید که گیرد بد اندیش راه | ۵۸۰ | ||||
گرازه نهاده بزه بر کمان | بیآمد بر آن کار بسته میان | |||||
سپهرا که چون او نگهدار بود | همه چارهٔ دشمنان خوار بود | |||||
بنخچیر کردن نهادند روی | نکردند کس یاد پرخاشجوی | |||||
پس آگاهی آمد بافراسیاب | از ایشان شب تیره هنگام خواب | |||||
زلشکر جهاندیدگانرا بخواند | زرستم بسی داستانها براند | ۵۸۵ | ||||
وزآن هفت جنگی سوار دلیر | که بودند هر یک بکردار شیر | |||||
چنین گفت با نامداران جنگ | که مارا کنون نیست جای درنگ | |||||
بباید کنون چارهٔ ساختن | بناگاه بردن یکی تاختن | |||||
گر این هفت یلرا بچنگ آوریم | جهان را بکاؤس تنگ آوریم | |||||
بکردار نخچیر باید شدن | سپهرا بناگاه بر ایشان زدن | ۵۹۰ | ||||
گزین کرد شمشیرزن سی هزار | همه نامدار از در کنار | |||||
چنین گفت کز راه یکسر شوید | شب وروز از تاختن نغنوید | |||||
براه بیابان برون تاختند | همه جنگرا گردن افراختند | |||||
بهر سو فرستاد بی مر سپاه | که آن سرکشانرا بگیرند راه | |||||
چو نزدیک نخچیرگاه آمدند | شتابان همه کینه خواه آمدند | ۵۹۵ | ||||
نگه کرد گرازه بدید آن سپاه | سپاهی که بد همچو ابری سیاه | |||||
بدیدش که از دشت برخاست کرد | درفشی پدید آمد از لاجورد | |||||
گرازه چو باد دمان بازگشت | ابا نعره وبانگ وآواز گشت | |||||
چو آمد بنزدیک نخچیرگاه | تهمتن همی خورد می با سپاه | |||||
چنین گفت کای رستم شیر مرد | از ایدر بدین خرّمی بازگرد | ۶۰۰ | ||||
که چندان سیاهست کاندازه نیست | زلشکر بلندی وهامون یکیست | |||||
درفش جفاپیشه افراسیاب | همی تابد از گرد چون آفتاب | |||||
چو بشنید رستم بخندید سخت | بدو گفت با ماست پیروز بخت | |||||
تو از شاه ترکان چه ترسی چنین | زگرد سواران توران زمین | |||||
سپاهش فزون نیست از صد هزار | عنان پیچ وبرگستوان ور سوار | ۶۰۵ | ||||
برین دشت اگر ویژه تنها منم | که با گرز وبا رخش وبا جوشنم | |||||
نباشد پس اندیشه وافراسیاب | وز آن لشکر گشن وچندان شتاب | |||||
برین دشت کینه گر از ما یکیست | همه خیل توران بجنگ اندکیست | |||||
چنین کینه گاهی بباید مرا | از ایران سپاهی نباید مرا | |||||
شده هفت گرد سوار انجمن | چنین نامداران شمشیرزن | ۶۱۰ | ||||
یکی پانصد و دو زما چون هزار | سواران گردنکش نامدار | |||||
تو ای می گسارا زمی زابلی | بپیمای تا سر یکی بلبلی | |||||
بپیمود می ساقی وداد زود | تهمتن ازو بستد وشاد بود | |||||
بکف بر نهاد آن درخشنده جام | نخستین زکاؤس کی برد نام | |||||
که شاه زمانه مرا یاد باد | بگفت وبخورد وزمین بوسه داد | ۶۱۵ | ||||
دگر باره بستد زمین داد بوس | چنین گفت کین باده بر یاد طوس | |||||
سران جهاندار برخاستند | ابر پهلوان خواهش آراستند | |||||
که مارا برین جام می جای نیست | بمی با تو ابلیس را پای نیست | |||||
می وگرز یک زخم ومیدان جنگ | نیآمد جز ار تو کسیرا بچنگ | |||||
می زابلی سرخ در جام کرد | تهمتن بروی زواره بخورد | ۶۲۰ | ||||
زواره چو بلبل بکف بر نهاد | همان از شه نامور کرد یاد | |||||
بخورد وببوسید روی زمین | تهمتن برو برگرفت آفرین | |||||
که جام برادر برادر خورد | هزبر آنکه این جام می بشکرد |