شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خوان چهارم: کشتن رستم زنی جادو را

از ویکی‌نبشته

خوان چهارم

کشتن رستم زنی جادو را

  چو از آفرین گشت پرداخته بیآورد مر رخش را ساخته  
  نشست از بر زین وره بر گرفت چمان منزل جادوان در گرفت  
  همی رفت پویان براه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز  
  درخت وگیا دید وآب روان چنان چون بود جای مرد جوان  
  چو چشم تذروان یکی چشمه دید بجامی چو خون کبوتر نبید  ۴۲۰
  همی غرم بریان ونان از برش نمکدان وریچار گرد اندرش  
  فرود آمد از اسپ وزین بر گرفت بفرم وبنان اندر آمد شکفت  
  خور جادوان چو رستم رسید از آواز او دیو شد ناپدید  
  نشست از بر چشمه بر گرد نی یکی جام یاقوت پر کرده می  
  ابا می یکی نغز طنبور بود بیابان چنان خانهٔ ور بود  ۴۲۵
  تهمتن مر آن را ببر در گرفت بزد رود وگفتارها برگرفت  
  که آوارهٔ بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره کم است  
  همه جای جنگست میدان اوی بیابان وکوهست بستان اوی  
  همه جنگ با دیو ونرّ اژدها زدیو وبیابان نیابد رها  
  می وجام وبویا گل ومرغزار نکردست بخشش مرا روزگار  ۴۳۰
  همیشه بجنگ نهنگ اندرم دگر با پلنگان بجنگ اندرم  
  بگوش زنی جادو آمد سرود همان نالهٔ رستم وزخم رود  
  بیآراست رخرا بسان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار  
  بر رستم آمد پر از رنگ وبوی بپرسید وبنشست نزدیک اوی  
  تهمتن بیزدان نیایش گرفت برو آفرین وستایش گرفت  ۴۳۵
  که در دشت مازندران یافت خوان می ورود با می گسار جوان  
  ندانست کو جادوی ریمن است نهفته برنگ اندر آهرمن است  
  یکی طاس می بر کفش بر نهاد زدادار نیکی دهش کرد یاد  
  چو آواز داد از خداوند مهر دگر گونه برگشت جادو بچهر  
  روانش گمان ستایش نداشت زبانش توان نیایش نداشت  ۴۴۰
  سیه گشت چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون برو بنگرید  
  بینداخت از باد خمّ کمند سر جادو آورد ناگه به بند  
  بپرسید وگفتش چه چیزی بگوی بر آن گونه کت هست بنمای روی  
  یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ ونیرنگ وبند وگزند  
  میانش بخنجر بدو نیم کرد دل جادوانرا پر از بیم کرد  ۴۴۵

خوان پنجم

گرفتار شدن اولاد بدست رستم

  وز آنجا سو راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه جوی  
  همی رفت پویان بجائی رسید که اندر جهان روشنائی ندید  
  شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره بخمّ کمند اندرست  
  عنان رخشرا داد وبنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی  ۴۵۰
  وز آنجا سوی روشنائی رسید زمین پرنیان دید یکر زخوید  
  جهانی زپیری شده نوجوان همه سبزه وآبهای روان  
  همه جامه بر تنش چون آب بود نیازش به آسایش وخواب بود  
  برون کرد ببر بیان از برش بخوی اندرون غرقه بد مغفرش  
  بگسترد هر دو ابر آفتاب بخواب وبه آرامش آمد شتاب  ۴۵۵
  لگام از سر اسپ بر کرد خوار رها کرد بر خوید وبر کشتزار  
  بپوشید چون خشک شد خود وببر گیا کرد بستر بسان هزبر  
  چو در سبزه دید اسپرا دشتبان کشاده زبان شد دمان ودنان  
  سوی رتم ورخش بنهاد روی یکی چوب زد گرم بر پای اوی  
  چو از خواب بیدار شد پیلتن بدو دشتبان گفت کای اهرمن  ۴۶۰
  چرا اسپ در خوید بگذاشتی بر رنج نابرده بر داشتی  
  زگفتار او تیز شد مرد هوش بجست و گرفتش یکایک دو گوش  
  بیفشرد وبرکند هر دو زبن نگفت از بد ونیک با او سخن  
  سبک دشتبان گوشها بر گرفت غریوان ازو ماند اندر شکفت  
  بدآن مرز اولاد بد پهلوان یکی نامداری دلیری جوان  ۴۶۵
  بشد مرزبان نزد او با خروش پر از خون سر ودست وکنده دو گوش  
  بدو گفت مردی چو دیوی سیا پلنگینه جوش وز آهن کلاه